تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

سلام خوش آمدید

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنگار» ثبت شده است

این یه کد تخفیف 40 درصدی واسه طاقچه است هرکس یبار میتونه استفاده کنه 

گفتم به اشتراک بزارم شاید بخواین ^ ^

                                                                                           tgp741

  • زهرا میم

 امروز یه اتفاقی افتاد خیلی جالب بود واقعا😊 
من دوستم تو یه مسابقه معرفی کتاب شرکت کرد. برنده براساس تعداد لایک ها مشخص میشد و تا ساعت ۳بعدازظهر امروز وقت داشت.
من و دوستم صرفا خواستیم یه امتحانی کنیم ببینیم اگه بخوایم، چقد میتونیم لایک جمع کنیم‌. بیشترین لایک ۲۹۶تا بود.
خلاصه شروع کردیم استوری گذاشتن و پیام دادن به کسایی که میشناختیم. دیشب قبل خواب به ۲۰۰تا رسیده بود. صبح پاشدیم دیدیم شده ۲۹۰تا.
خیلی خوشحال شدیم از دیروز کلی پیام داده بودیم که بیان لایک کنن و اینا
ولی یه دفعه با پدیده جالبی روبرو شدیم. چی بود؟
صاحب اون پستی که لایکاش ۲۹۶ تا بود برای اینکه خودش برنده شه رفته بود به کسایی که دوست منو لایک کردن پیام داده بود که[ سلام به دلیل فیک بودن لایک های پست خانم ف.ی (دوست من) لطفا لایکتون رو همین الان بدارید و بعد بمن اطلاع بدین.]
ما متوجه شدیم داره به همه پیام میده‌‌. رفتم دایرکتش، کلی باهم بحث کردیم. تو روی من میگفت لایکاتون فیکه تهمت زد حتی منو تهدید کرد. گفت اگه بری پیجمو بببنی میفهمی من کیم .بخوام ایدیتو میزارم ابروتو میبرم. ( یه کتاب اشتراکی چاپ کرده بود درواقع یه نیمچه نویسنده)

همه چی گذشت پیج مسابقه هم مطلع شد و باایشون برخورد کردن اما
میخوام بگم افسوس میخورم نه برای اون فرد بلکه تمام آدم هایی که برای رسیدن به اهدافشون از هر حربه ای استفاده میکنن
و دست به دامن ریسمان دروغ و تهمت و تهدید میشن.

پ.ن جایزش فقط ۲۰۰هزار تومن بود فکر نمیکنم مقدار قابل توجهی باشه که براش اینهمه دست و پا بزنیم🙂

از جامعه نویسندگان بخاطر ایشون واقعا معذرت میخوام

  • زهرا میم

امروز رفتم پیش یکی از دوستای خانوادگیمون
خیلی آدم بزرگیه. نظر کرده هم هست 
هروقت میرم کلی از خواب هاش تعریف میکنه و چیزهایی که دریافت میکنه. 
مو به تنم سیخ میشه فقط تلاش میکنم اشکام سرازیر نشه.
هروقت ازاونجا میام احساس  میکنم دوباره تلنگر خوردم
کجام؟ دارم چیکار میکنم؟ چنان دگرگونم که تا صبح میخوام بخاطر تمام کارام استغفار کنم‌. چقدر از همه چی دور شدم باز... چقدر از چتر معنویتم اومدم بیرون باز.
 خلاصه الان حالم خیلی خاصه کاش چندنفر بودیم دورهم جمع میشدیم یه حدیث کسا میخوندیم یه رحمتی ، نگاهی حاصل شه 
خلاصه دلم گرفته
من خیلی آدم بدیم. حضرت مهدی هر لحظه داره ما رو میبینه و هی برام استغفار میکنه،مراقبمه و دلش بخاطر کارامون گرفته اونوقت من با پررویی جلوش هرغلطی دارم میکنم. میفهمییییی هررررررررررررررررر غلطی 
دارم چیکار میکنم با خودم؟؟!!!

 

پ.ن : هله بشکن قفس ای جان چو طلبکار نجاتی

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۲۲
  • زهرا میم

دیشب فهمیدم بابام از اینکه من همش تو اتاقمم و زیاد باهاش حرف نمیزنم، از اینکه بیشتر با مامانمم و خیلی باهم میخندیم ناراحته

مستقیم نگفت ها ولی من متوجه شدم. اون لحظه به خودم گفتم که چرا از بابات غافل بودی ؟ چرا هیچوقت احساسات اونو در نظر نگرفتی؟ از دید اونم نگاه کن.  تصور اینکه این مدت چقدر از تنهاییش ناراحت بوده منو غمگین میکنه. دیگه دلایلم برام موجه نبود که حرفی نداریم باهم یا گاهی حوصلم سرمیره یا  دعوامون میشه من فقط میخوام به هر نحوی حتی در کسل کننده ترین شیوه ممکن بخشی از روزمو کنار اون بگذرونم شاید با حرف زدن یا با نشستن کنارش درحالی که مشغول کارهای خودمم :)

  • ۲ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۵۹
  • زهرا میم

من بلافاصله بعد کنکورم اولین کاری که کردم این بودکه رفتم آموزشگاه رانندگی ثبت نام کردم. 8جلسه تئوری رفتم و شهرمم از 12جلسه 10 جلسشو رفتم اما مربیم اینقدر بد بود که نه تنها اصلا نتونستم ازش چیزی یادبگیرم که حتی اعتمتدبنفسمم از دست دادم. خیلی غرغرو بود و حساس به ماشینش. خلاصه من که تجربه نداشتم فکر میکردم مشکل از خودمه. هیچی دیگه مهر شد دانشگاهم شروع شد و من دیگه نرفتم اینقدم اعتماد بنفسم کم شده بود که از ترسم اون2جلسه رم پیچوندم.

تابستون سال بعد که پارسال میشه  رفتم پی شو گرفتم. گفتن پروندت باطل شده و مجبور شدم از اول ثبت نام کنم:| و دوباره 8 جلسه تئوری رفتم

برای شهر کلی به مدیر آموزشگاه التماس که تروخدا یه مربی خوب بهم بدین که اون قبلیه خیلی بد بود و اینا. خلاصه با یکی برداشتم

مامان بابام پارسال رفته بودن مکه و بار زندگی کلا رو دوش من بود و خیلی تحت فشار بودم. جلسه سوم مربیم بهم گفت رانندگیت افتضاح بود. وااای نگم که چقدر حالم بود من که کلا از قبل حسم به رانندگی بد شده بود حال روحیمم خوب نبود خلاصه با همون جمله نابود شدم

اما هفته بعدش که فکر کنم جلسه ششم ام بود کلی ازم تعریف کرد و گفت رانندگیت عالیه. دست فرمونتم خیلی خوب و نرمه راحت میتونم ماشین بدم دستت خودم برم سر گوشی

منم کلیییی خوشحال شدم و روحیه گرفتم

خلاصه که12 جلسه مو رفتم تاییدم کرد و رفتم برای آزمون شهر

مربیم میگفت تو خیلی خوبی، دفعه اول قبولی اما نشدم یبار دیگه هم امتحان دادم یازم رد شدم که بعدش باز دانشگاه شروع شد و باااز وقفه افتتاد

تا امسال 

امسال باز با یه مربی دیگه دو جلسه برداشتم. 

وقتی میخواستم برم امتحان بدم کلی دعا و نذر و صلوات و ذکر که خدایا تروخدااا اینبار قبول شم. یه رنندگی 3ساال طول کشید.😑

اما باز رد شدم :/

اونروز خیلی ریختم بهم چون همش سر استرس یا بی دقتی رد میشدم . کلی هم دعا کرده بودم واسه همین فکر میکردم قبولم

اما خداروشکر الحمدالله بار چهارم قبول شدم و با شیرینی اومدم خونه😍

حالا یه ماه از اون ماجرا گذشته هنوز گواهینامه نیومده نمیدونم چرا :(

اولین نفر بین همه رفتم کلاس رانندگی آخرین نفر هم گواهیناممو گرفتم 🤦🏻‍♀️

درسی که گرفتم این بود وقتی به یه چیزی بچسبی هیچ وقت به دستش نمیاری. به محض اینکه رهاش کردم و دیگه قبولیه برام مهم نبود قبول شدم👌

  • ۳ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۸
  • زهرا میم

بین تمام اونا برخلاف انتظار فقط یکیشون حواسش بهم هست اونی که ازش دورترم. اونی که رشته دوستیمون یکم نازک تره.. انصافه؟ از دوست های خیلی خوبمههه بسیار بسیار دوست میدارمش. ولی چرا از کسایی که توقع داری هیچوقت چیزی نمیبینی؟ چرا نمیتونم به اون یه نفر خییلی نزدیک شم؟ یعنی به هم نزدیک شیم؟ چرا همو دوست داریم حواسمون بهم هست یرای هم ارزش و احترام قائلیم ولی اونجور که باید باشیم نیستیم :/

دنیا .. از خر شیطون میای پایین؟ مغزم داره از اینهمه فکر درباره روابطم با آدما درد می گیره. چرا یاد نمیگیرم بهشون فکر نکنم؟ در حقیقت فعلا دارم در انزوای خودم زندگی میکنم  ولی انگار اوناهم هستن. لعنتیا حضور زنده ای دارن از بس که تو این مغز واموندم ان.

99/6/22

 

لازم به ذکره هممون دختریما :|

  • ۱ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۸
  • زهرا میم
طبقه بندی موضوعی