تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

سلام خوش آمدید

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه» ثبت شده است

الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا ۚ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْغَفُورُ

خلقتون کردیم امتحانتون کنیم تا ببینیم عمل کدومتون نیکو تره

سوره ملک آیه2

امتحان : درجه ایه که مابتونیم افزایش پیدا کنیم تا به چی برسیم؟ عمل نیکو تر 

در کنارش  آیه 70 سوره اسرا

 وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیلًا

ما فرزندان آدم را گرامی داشتیم در صحرا و دریا از نعمت های پاکیزه دادیم و اون هارو بر بسیاری از موجودات برتری دادیم.

کرمنا توی حدیث کتاب احادیث قدسی توی معنیش آورده [ اکرام  نمودن تو حق است بر من ]  یعنی تکریم کردن انسان حقیه بر خدا 

باز از این جنس کرمنا دوباره تو احادیث قدسی داریم که قَدْ نَظَمْتُ لَکَ کُلَّ شَیْ ءٍ تُرِیدُ .

پس منظم می کنم برای تو هرچه را که بخواهی 

نظمت:  منظم میکنم/ چیدمان       لک : برای تو     کل شی ترید:  هرچیز را که بخواهی   (در خواست کردن از خدا )

پس خدا برات منظم میکنه هرچیو که تو بخوای یعنی تو میخوای درخواست میکنی و خدا برای دادن آنچه تو میخوای جهانش رو برات به نظم در میاره

با امکانات و امتحاناتی که برای تو میچینه نَظَّمَ میکنه زندگی تو رو ، تا تو با قوی شدن صفتت بتونی به خواستت برسی و نعمت بیشتر دریافت کنی 

حضرت موسی از خدا پیروزی بر فرعون خواست و فرعون 40سال بعد نابود شد در صورتی که تو قرآن داریم تو لحظه دعای موسی اجابت شد خب پس 40سال برای چی طول کشید ؟

40سال مرتب موسی و قومش امتحان شدن برای بهتر شدن صفت های خود شخص موسی و قوم موسی تا بتونن به پیروزی فرعون برسن و 40سال بعد این اتفاق محقق شد.

مثلا صبر حضرت موسی در داستان خضر و موسی ( صبر قوی تر => پیروزی بر دشمن) پس ما هرچی از خدا بخوایم جهان اونو برای ما به نظم در میاره. ابر و باد و مه و خورشید و فلک بکار میندازه تا ما در صفات مورد نیاز اون نعمت قوی بشیم  بعد قوی شدن به ما نعمت میده و راحت قوی شدن در برابر امتحان صبر و مقاومته

تو روایت هاهم هست

صبر و تسلیم راز پیروزی امتحانه

پ.ن :  گفتم اینارو پست کنم شاید قلبی بهش نیاز داشت :)

 

  • زهرا میم

توجه:یه درخت خرمالو تو حیاط برات کاشتم همینطور که داری از میوه هاش میخوری این نامه رو بخون

تخلف از آن پیگرد قانونی دارد

سلام زهرا

امیدوارم که حالت خوب باشه و در حال زیستن در رویاهای اکنونم باشی. ^ ^

وای یعنی الان سی ساله که کار کردی و بازنشسته شدی؟ اصلا نمی تونم تصور کنم که الان چه اوضاعی داری

 حتماً از زندگی که داری بنویس و تو دفتر خاطراتم ثبتش کن. چقدر پیر شدی؟  از جسم نحیف و بی جونم چه خبر؟ اصلاً تونسته تا ۸۰ سالگی دووم بیاره و برات کار کنه یا الان با صد تا دوا دکتر سرپایی ؟ البته اگر سرپا باشی :| [ اگر مستجاب الدعوه باشی الان نیستی که بخونی چون تو از پیری میترسی و میخواستی اون روزاتو نبینی ]

از حال روحت بگو ببینم سبز نگهش داشتی؟ دارم جون می کنم برای جوونه زدن حقیقت روحت .بهش رسیدی؟ نگو نه که خیلی ناراحت میشم حداقل بگو تا یه جایی آره :/

خودتو جلوی آینه ببین! دیگه ۸۰ سالته و از مرز ترس هام گذشتی. از ترس هام بگو .. اصلا  این کرم های چشمی که خریدم و روتین های پوستی که دارم انجام میدم چقدر اثرگذار بود؟ مراقبت های پوستی به دردت خورد یا رسما پولامو دارم میریزم تو جوب ؟

میشه بگی مامان بابا تو کی از دست دادی؟ آره میدونم سرزنشم نکن که از الان فوبیای این اتفاق دارم خودت در جریان همه چیز هستی. ببخشید خاطراتت رو یادآوری کردم.

راستی درسته که دو تا بچه داری اولی پسر دومی دختر ؟درست از آب در اومد؟ چه جوری تربیت شون کردی؟ اون جور که تو ذهنت بود؟ اونی شدن که میخواستی؟ زندگیت همونیه که تجسم می کردی؟ اگه راست میگی از شوهرت بگو😂

 دوستات چیکار میکنن؟ با کدوماشون هنوز در ارتباطی؟ روابط چه تغییری کرده؟ کیا تو دایره آدمای مهم زندگیتن ؟ محدثه و نفیسه هنوزم هستن نه

 هنوزم عاشق چیزای گل گلی و صورتی و فانتزیی؟  خونت صورتیه مثل اتاقت؟ یا مثل آدم های بزرگ مثلاً فهمیده کرم قهوه ای و رنگهای تیره کردی؟ 🙄 اما مطمئنم کلی گلدون جلوی پنجره است که هرروز صبح بهشون آب میدی و حتما یکی از اوناهم برگ انجیریه 😍از قرتی بازی های دیگت چه خبر؟ هنوزم حنا میزاری؟ چقدررر طرحای مختلف تو پینترست سیو کردم فکر کنم تا اون موقع همه رو زده باشی

وای راستی  بگو چشماتو عمل کردی یا از دست دادیشون بااینکارات؟ الان که نمره ام  3و75 امیدوارم که این نامه رو داری با چشمای خودت میخونی :)

به دفتر صورتی بزرگت نگاه کن . اهدافمو توش نوشتم به کدوماش رسیدی؟ کتابتو نوشتی ؟ اسمشو چی گذاشتی؟ ایدئولوژی که برای زندگیم دارم می سازم بگو چطور شده؟ در چه حاله؟ بیخیال نشدی که؟ میدونی که خیلی دارم براش وقت صرف می‌کنم و امیدوارم قدردان بوده باشی و تو چهارچوبی که دارم میسازم زندگی کرده باشی.

خیلی دوست دارم بدونم تو چقدر اونی شدی که میخواستی.

یه سوال!  کرونا کی تموم شد؟ اولین جایی که بعد کرونا رفتم کجا بود؟ با کی بود ؟ کم کم داره این قرنطینه به یک سالگی خودش نزدیک میشه . حدود ۱۰ ماهه که خونم بیرون نرفتم.  اوایل با دوستام چند جا رفتم اما الان دیگه اوضاع بدتر شده و دیگه نمیشه.

آرزومو برآورده کردی ؟ میخواستم کل کافه های تهران زیرپا گذاشته باشم.

اون همه کلاس رفتن و ویس گوش دادن به کجا رسید؟ بگو چقدر خفن شدی؟

نگو که از کیدارما  بیرون نیومدی که باور نمیکنم! دیگه تاالان باید عاقل شده باشی!

 برو دفترچه گل گلیمو از کشو دربیار.لیست کتاب‌هایی که باید میخوندم نوشتمو چک کن. ببین تیکاش کامل شده یا نه. اگر نه برو بقیه اش رو تهیه کن بخون.

زهرا یادت نره چه ۲۱ ساله باشی چه ۸۰ ساله فرقی نداره.  تو هنوز روحیی که در عالم ماده داری زندگی می کنی. پس هر لحظه قدر بدون نبینم بگی من که دیگه آب از سرم گذشته فایده نداره پیر شدم توان ندارم و فلان از این حرفای صدمن یه غاز که خوب میدونم بلدی تنبلی کنی. این جسمت که از اون اول هم نحیف بود اما میدونم روحت هنوز جوونه . طبق برنامه ها و پیش‌بینی‌های من تو الان یه آدم خفن شده باشی که اگه نشدی   نفرین آمون بر تو باد . تمام عمرتو له کردی رفت.🙌🏻👽🧐😵🤫😡

راستی برای بعد از نامه برنامه دارم برات یه دقیقه صبر کن نرو تو گوشی😑

 الان برو سراغ فیوریت همیشگیت در سبک هوگه. بعدم به کسایی که دوستشون داری همین الان بگو. برای پدر و مادرت خیرات کن. اگر هنوز وبلاگت هست و تونستی نگهش داری برو یه پست بذار و بگو که /روز موعود رسید من ۸۰ سالمه و در کمال تعجب زندم نامه خوانده شد امضا زهرا میریم / اگه تونستی از احساسات و زندگیت یه مختصر توضیحی هم بنویس.  راستی استلا که به این چالش دعوتت کرده بود هنوز دنبالش می کنی؟ اون هنوز 80 سالش نشده اگه آره بهش خبر بده یا پایین پستت  تگش کن .

 

خب حالا برو مثنوی تو بردار و روحتو باهاش سبز کن ☘️🌸

این شعر یادت هست؟ گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر :)) خواستم یادت بندازم گفتم شاید یادت رفته باشه و کمکی بهت کرده باشم. بچه هاتو ببوس شوهرت نیز هم😅  نوه هات یادت نره. اوا نتیجه هم داری که اونارو دوبار ببوس 

 

پ.ن : امیدوارم تا اون موقع هنوز هممون کنار هم باشیم و تا اون موقع از هم خبر بگیریم

پ.ن بعدی : درباره هوگه پست جدا میزارم و میگم چیه

پ.ن بعد تر: حلال کنید خیلی طولانی شد 

پ.ن آخر: درباره اینکه ببینین در اینده چندتا بچه خواهید داشت و جنسیتشون چیه هم یه پست جدا میزارم

 

و در آخر ممنون از استلا که منو به این چالش دعوت کرد. هرکس که این پستو میخونه به چالش دعوته و خوشحال میشم انجامش بده از جمله محیا ، فاطمه  و mochi  و دیگر دوستان ؛)

  • زهرا میم

 دیدمش... بدون چادر
لباساش مشکی بود. خوشحال بودم که داره خود واقعیشو نشونم میده‌.
قرارمون تو کافه آپ آرتمان سجاد افشاریان بود.
فضا خیلی دلپذیر و مسرت بخش بود‌.

ما همیشه دوستیمون فقط تو گروه بوده و خیلی کم صحبت های دوتایی داشتیم.
اون روز از هر دری باهم حرف زدیم. حدودا از ساعت۲ تا ۵ونیم. دخترا درک میکنن اگه بگم وقت کم آوردیم😅
همونطور که حدس زدم چیزی که میخواست بهم بگه همون موضوع چادر بود و برام تعریف کرد چیشده بود که راهنمایی چادری بود و الان دیگه نیست. برام گفت که چقدر دوست داشته زودتر این مساله رو بگه و چرا تاالان بین همه نگفته بود چادری نیست ( بخاطر محیطی که توش هستیم اکثرا چادر سر میکنن اخه) 
درباره خودمون باهم حرف زدیم‌. بهش گفتم همیشه دوست داشتم بهش نزدیکتر شم و چادری نبودنش ذره ای برام اهمیت نداره‌. نگفتنش رو هم تاالان کاملا درک میکنم. 
قسمت قشنگ ماجرا این بود که اونم دوست داشت نه تنها بمن نزدیک تر شه بلکه باهم صمیمی هم بشیم . چیزی که ته دل منم بود. همه چی خوب پیش رفت. ما باحرفامون خیلی چیزا رو روشن کردیم و از هم یاد گرفتیم.
اون روز که باهاش حرف زدم یاد گرفتم چقدر میشه خودم باشم ولی متاسفانه گاهی نادیده اش میگیرم
ازش یاد گرفتم به خودم بیشتر احترام بزارم و خودمو دوست داشته باشم☺️
اینکه بفهمم آدما از من چه صورتی رو میبینن و چه تصویری از من دارن خیلی برام جالبه. اون اولا که اومده بود تو اکیپمون فکر کرده بود مغرورم😅 
فهمیدم چه ویژگی هایی دارم که خودم متوجهشون نیستم ولی چقدر خوشایندن برای آدما

  • زهرا میم

من بلافاصله بعد کنکورم اولین کاری که کردم این بودکه رفتم آموزشگاه رانندگی ثبت نام کردم. 8جلسه تئوری رفتم و شهرمم از 12جلسه 10 جلسشو رفتم اما مربیم اینقدر بد بود که نه تنها اصلا نتونستم ازش چیزی یادبگیرم که حتی اعتمتدبنفسمم از دست دادم. خیلی غرغرو بود و حساس به ماشینش. خلاصه من که تجربه نداشتم فکر میکردم مشکل از خودمه. هیچی دیگه مهر شد دانشگاهم شروع شد و من دیگه نرفتم اینقدم اعتماد بنفسم کم شده بود که از ترسم اون2جلسه رم پیچوندم.

تابستون سال بعد که پارسال میشه  رفتم پی شو گرفتم. گفتن پروندت باطل شده و مجبور شدم از اول ثبت نام کنم:| و دوباره 8 جلسه تئوری رفتم

برای شهر کلی به مدیر آموزشگاه التماس که تروخدا یه مربی خوب بهم بدین که اون قبلیه خیلی بد بود و اینا. خلاصه با یکی برداشتم

مامان بابام پارسال رفته بودن مکه و بار زندگی کلا رو دوش من بود و خیلی تحت فشار بودم. جلسه سوم مربیم بهم گفت رانندگیت افتضاح بود. وااای نگم که چقدر حالم بود من که کلا از قبل حسم به رانندگی بد شده بود حال روحیمم خوب نبود خلاصه با همون جمله نابود شدم

اما هفته بعدش که فکر کنم جلسه ششم ام بود کلی ازم تعریف کرد و گفت رانندگیت عالیه. دست فرمونتم خیلی خوب و نرمه راحت میتونم ماشین بدم دستت خودم برم سر گوشی

منم کلیییی خوشحال شدم و روحیه گرفتم

خلاصه که12 جلسه مو رفتم تاییدم کرد و رفتم برای آزمون شهر

مربیم میگفت تو خیلی خوبی، دفعه اول قبولی اما نشدم یبار دیگه هم امتحان دادم یازم رد شدم که بعدش باز دانشگاه شروع شد و باااز وقفه افتتاد

تا امسال 

امسال باز با یه مربی دیگه دو جلسه برداشتم. 

وقتی میخواستم برم امتحان بدم کلی دعا و نذر و صلوات و ذکر که خدایا تروخدااا اینبار قبول شم. یه رنندگی 3ساال طول کشید.😑

اما باز رد شدم :/

اونروز خیلی ریختم بهم چون همش سر استرس یا بی دقتی رد میشدم . کلی هم دعا کرده بودم واسه همین فکر میکردم قبولم

اما خداروشکر الحمدالله بار چهارم قبول شدم و با شیرینی اومدم خونه😍

حالا یه ماه از اون ماجرا گذشته هنوز گواهینامه نیومده نمیدونم چرا :(

اولین نفر بین همه رفتم کلاس رانندگی آخرین نفر هم گواهیناممو گرفتم 🤦🏻‍♀️

درسی که گرفتم این بود وقتی به یه چیزی بچسبی هیچ وقت به دستش نمیاری. به محض اینکه رهاش کردم و دیگه قبولیه برام مهم نبود قبول شدم👌

  • ۳ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۸
  • زهرا میم

این روزها که کرونا مهمون ماست بیشتر باخودم مجالس انس و خلوت دارم. داریم بیشتر با هم آشنا میشیم. نشست های فلسفی و پریشان نویسی ها روتین هر روزه ی خودم با خودمه. ما باهم جنگ اعصاب زیاد داشتیم ،جزم‌های حقیر و چندش‌آور هم :)

حرف هایی که بینمون رد وبدل شده کم نبوده اما هردفعه بیشتر نمی شناختتمش. رابطه ما بیشترحکم یه جریان خطی پسرفت گرا رو داره. اما خب بازم دوسش دارم . دقیقا تو نقطه ای از زندگیم قرار گرفتم که تقریبا جواب همه سوالامو میدونم تا نیمه به اون چیزی که میخوام رسیدم مونده پایان دادن به دست‌وپا زدن در دام‌های آهن‌بافت وجود و شروع ...

برای یه پایانی لا یتناهی

الان نیاز دارم که با خودم پیمان نامه صلح ورسای ببندم. . ولی تموم کردن جنگ همانا و غرامت خواهی و تقسیم اراضی و اشغال سرزمین های صهیونیستی ایگوها هم همانا 

هوس متحد شدن نزده به سرم میخوام جهان یگانه خودمو که پادشاهش خویشتنِ خویش ام باشه بسازم.  در خودم حل شم و جمله یکی شم.

این خویشتن نو نیازمند سازه ها و طرحواره های جدیده

{ این قافله از قافله سالار خراب است}

ولی گاهی احساس میکنم آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

هشتگ : کاگران مشغول کاراند

  • ۱ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۶
  • زهرا میم

خواستم #چیزهایی که دارم را بشمارم
از لباس  و چیزهای #دخترانه ام شروع کردم..ولی متعلق به #زمین بودند
خواستم #خاطراتم را متملک شوم ولی انها را هم متعلق به #زمان یافتم
خواستم حداقل مالک #جسمم باشم ولی دیدم ان هم متعلق به #خاک است
گفتم پس #روحم برای من است  نگاهم به #اسمان بود...
روح برای من نبود...
مالکش داشت نگاهم میکرد
گیج شدم..پس من چه دارم..هیچ چیز از ان من نیست...همه انچه به #ظاهر دارایی هایم بود با کمی #تعمق دیگر نبود....چه اسفناک #مسحور انها بودم...
همانطور ک باد در حال بازی با #چادرم بود و ان را به رقص اورده بود..به صدای #قلبم گوش میسپردم..
برای من نبود ولی داشت انچه برای من بود را #میشمرد...
به گوشه ی لبم شیبی ملایم افتاد ...
اری پیدایش کردم..تنها چیزی که برایم بود را #یافتم...
و انجا بود که #عزم کردم بهترین هایش را #بسازم
.
.#لحظه ها تنها #داریی ام شد .


چه بهتر از این که #مالک #ملکی باشی که #خودت #میسازیش

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۴
  • زهرا میم

خیلیییی وقته دارم دائما یه پیام خاصیو به شکل های مختلف  از هستی دریافت میکنم. انگار کائنات دارن پرپر میزنن تا به گوشم برسوننش. من مثلا دارای فهم حالیمه ها ولی نمیدونم چرا دل به کار نمیدم :/ بابا تو که میدونی از زندگی چی میخوای هستی هم که داره باهات راه میاد این همه هم نشونه داره میده که بابا فلان فلان شده باید اینکارو کنی اینجوری باشی ... نمیدونم چرا آدم نمیشم و بصورت جدی در عمل پیادش نمیکنم. همینطور تو واحد اطلاعات ویژه بخش خودآگاه مغز ( همون نوار آبی رو دنبال کنی انتهای راهرو سمت چپ) سواره مونده. میدونم تا زمانی که تو این مساله در خودم تغییر ایجاد نکنم به هیج جا نمیرسم. قبل از اینکه هستی وحشی بشه و به تاوان بی محلی کردن بهش به جونم بیفته باید دست به کار شم.

بسم الله الرحمن الرحیم .

نیت میکنم 

بخاطر رضای خدا

و تعجیل فرج

قربه الی الله

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۳۲
  • زهرا میم

امشب ماه نیمه بود
به انگار از وقتی پیامبر شق القمر کرده بود نیمه دیگرش جدا شدو از همان‌موقع ناپدید گشته.
چقدر تنهاست‌.چرا هیچ ستاره ای نزدیک ماه نمیشود؟ چرا نزدیک ترین ستاره به او اینقدر دور است؟
همون لحظه یاد خودم افتادم‌. یاد نوع انسان.
انسانی که پیوسته به دنبال نیمه گمگشته خویش در جنس مخالفش میگردد. انسانی که موجود اجتماعی خوانده شده اما هر سایه اش تنهاست اینا همش بخاطر اینکه[خویشتن نشناخت مسکین آدمی]
من اما میگم نیمه دیگر ما در تک تک آدم های دیگراست. فقط زمانی نیمه دیگرمان را می‌یابیم که با هستی همنوا شویم. زمانی که همه را روح‌هایی در قالب جسم ببینم نه اجسامی دارای روح. زمانی که وحدت انوارهای تابان آدمیان را متصل به درگاه واجب الوجود یافتیم آنگاه غلغل اجزا در ما میدمد. میدمد و سرمستمان میکند. سرمست که شدی هشیاری ات را دریاب که نیمه دیگرت آماده‌ست .
همان آدمیانی بودند که از آغازه یک کلمه بودید [النور] کثرت اما عقل ها را ربود و دیده را پرده پوشاند.¹
ما خود را تنها یافتیم و بجای دنبال خودمان پیِ هرچیز را گرفتیم و رفتیم و بی پرده بگویم نخ کش کردیم دل و جانمان را.
حال که رنگ وجود گرفته ایم بیا جمله یکی باشیم😇


پ.ن: ان الحق سبحانه لم یصدر عنه لوحدته الحقیقیه الذاتیه الا الواحد)
¹: اگر بلدِ راه نباشی

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۷
  • زهرا میم

 

این روزها که کرونا مهمون ماست بیشتر باخودم مجالس انس و خلوت دارم. داریم بیشتر با هم آشنا میشیم. نشست های فلسفی و پریشان نویسی ها روتین هر روزه ی خودم با خودمه. ما باهم جنگ اعصاب زیاد داشتیم ،جزم‌های حقیر و چندش‌آور هم :)

 

حرف هایی که بینمون رد وبدل شده کم نبوده اما هردفعه بیشتر نمی شناختتمش. رابطه ما بیشترحکم یه جریان خطی پسرفت گرا رو داره. اما خب بازم دوستش دارم . دقیقا تو نقطه ای از زندگیم قرار گرفتم که تقریبا جواب همه سوال هامو میدونم تا نیمه به اون چیزی که میخوام رسیدم مونده پایان دادن به دست‌وپا زدن در دام‌های آهن‌بافت وجود و شروع ..

 

برای یه پایانی لا یتناهی

 

الان نیاز دارم که با خودم پیمان نامه صلح ورسای ببندم. . ولی تموم کردن جنگ همانا و غرامت خواهی و تقسیم اراضی و اشغال سرزمین های صهیونیستی ایگوها هم همانا 

 

هوس متحد شدن نزده به سرم نه ! میخوام جهان یگانه خودمو که پادشاهش خویشتنِ خویش ام باشه بسازم.  در خودم حل شم و جمله یکی شم.

 

دیشب داشتم پادکست صلح درون گوش میدادم جالبه... اینقدر در این زمینه خونده بودم و صوتی گوش داده بودم که نیمی از حرف ها تکراری بود اما در هر تکراری درسی هست. درسش این بود

 

  زهرا! بجای این همه دویدن برای دونستن و دست و پا زدن تو اون همه درسگفتارها و کلاس ها اول با خودت رویرو شو . به خودت عشق بورز و دست یاری بده بدون خودت تو هیچی نیستی ! عنصر نقره فام وجودتو به طلا بدل کن

 

فرداقراره با خودم برم سرکلاس :)

 

هشتگ : کاگران مشغول کاراند

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۳۰
  • زهرا میم
طبقه بندی موضوعی