تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

سلام خوش آمدید

۳۱ مطلب با موضوع «روزنگار» ثبت شده است

داستان اینه که من خیلی خودمو با دیگران مقایسه می کنم و همیشه فکر میکنم به اندازه کافی خوب نیستم. واس همین تو هر جمعی هستم مغزم هی اینا رو با خودش مرور می کنه.

بااینکه اکه واقعیتو ببینم من همیشه ادم موفق و دوست داشتنی بودم { نمیخوام تعریف کنم شما که منو نمیشناسید اینا چیزایی که دیگران بهم گفتن}

مثلا تو کنکور کارشناسی رتبه 127 انسانی شدم

ارشد رتبم1 شد.

خب چمه پس؟

به شغلی که بهش علاقه داشتم رسیدم و موفق بودم.

خانواده خوب دارم از لحاظ مالی اوکیم و از همه مهم تر دوستای خیییلییی خوبی دارم. و جالبی موصوع اینه که تمام دوستتای من خودشون ازمن خیلی خوششون میومده و باهام دوست شدن. من تاحالا سمت کسی نرفتم همیشه دیکران اومدن سمتم..

باهمه اینا من چرا اینقدر هنوز از درون خودمو کم می بینمممم؟؟؟ این افکار نه تنها آدمو اذیت میکنه روحتم زخمی میکنه.. یبار روانشناسی که پیشش می رفتم بهم گفت تو داری بااین افکار هی به خودت خنجر میزنی. راست می گفت.

دلم میخواد ادامه بدم ولی خستم اما دلم میخواد بیشتر ازخودم اینجا بنویسم چون کسی منو نمیشناسه 

با خیال راحت میخوام  برای اولین بار خودمو ابراز کنم.

اصلا از اول هم برای همین وبلاگ زدم ولی یه تایمی رهاش کردم چون بهرحال سخته چیزاییو از خودت بگی که در نشست های گفتمان ذهنیت می گذره.

 

  • ۱ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۵۸
  • زهرا میم

فردا آخرین جلسه ترم 2ارشد دانشگاهمه

ولی هنوز کاراش تموم نشده 28 ام امتحانام شروع میشه 

کی گفت من ارشد بخونم :|

این مدت اینقدر سرم شلوغ بوده و درحال بدو بدو بودم. { یا برو مدرسه یا ضمن خدمت شرکت کن یا برو دانشگاه یا درس بخون و گنده ترینش که کارای دانشگاهه}

احساس میکنم روح حاکم بر زندگیمو از دست دادم.

معنویتی که داشتم نیست... دیگه لطافت شعر حس نمیکنم.. به سختی یه کتاب می خونم

اتاقم بشدت از درون بهم ریخته ست و اصلا حواسم به خودم نیست.

و اینگونه من چروک شدم :)

پ.ن: 6تیر امتحانام تموم میشه به خودم قول دادم دنبال خودم بگردم   پیداش کنم و زخم به زخم التیامش بدم

 

  • ۲ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۲
  • زهرا میم

من خیلی آدم مودی ام. واس همین هر صدسال یه بار میام اینجا

من خیلی استرسی ام و بسیار کمال گرا

همیشه دوست داشتم از اون آدم هایی باشم که با عشق زندگی می کنن. منظورم از عشق ، شور زندگیه

هرکاریو با حس خوب انجام میدن و سطح انرژیشون بالاست.

اما متاسفانه چون تا یه کار برای انجام دادن داشته باشم ذهنم خیلی درگیر میشه هیچ وقت نمیتونم کاریو با عشق انجا بدم.

بهرحال این یکی از چالش های زندگی منه که دارم رو خودم کار می کنم

باید از سرعت زندگیم کم کنم و کمی دنیا رو تماشا کنم... مدیتیشن کنم و به روحم غذا بدم.

 

'' این روزا ما روح ها خیلی گرسنه ایم لطفا هوامونو داشته باشید ''

- روح ز.میم

  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۳۲
  • زهرا میم

خیلی استرس دارم
مدارس حضوری شده دانشگاهمو چیکار کنم؟؟ ساعت هاشون تداخل داره. چجوری سر کلاس حواسم به ۳۴ تا دانش آموز باشه سرکلاس دانشگاهمم باشه. تازه مدیرمون گفته نباید بفهمن شما دانشجویین
کارای دانشگاهم خیلی زیاده و من تمام مدت دغدغه فکریم اینه که چجوری انجامشون بدم؟ یعنی میتونم؟ احساس می کنم بلد نیستم
من همیشه تو کارایی که به من سپرده میشه استرس می گیرم و فکر می کنم به اندازه کافی تو انجام دادنشون خوب نیستم.
من ۱۲سال تو مدرسه درس خوندم کنفرانس داشتم ۴سال کارشناسی کلی پروژه ارائه دادم همه هم خوب بود اما امان از طرحواره های ذهنی که حک شدن..
بهرحال امروز روز اخر تعطیلاته و من حال روحیم اصلا خوب نیست
از خود واقعیم و مسیری که تو زندگیم پیدا کرده بودم دور شدم
استرس کارهامم همه چیو بدتر کرده.
خدایا میشه بغلم کنی  🥺

  • ۱ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۵۰
  • زهرا میم

امروز به تاریخ۱۴۰۰/۶/۲۴

اولین جلسه با معلم ها بود. تو نمازخونه برگزار شد و مدیرمون که خیلی ماهه و دوستش دارم( ولی متاسفانه سال اخرشه و بازنشست میشه🙁)کلی باهامون حرف زد و برای سال جدید یکسری نکات گفت. بامعلم های دیگه آشناشدیم. چقدر همشون متحد و خوب بودن و واقعا از تک تکشون حس خوب میگرفتم. بعضیاشون اینقدر خوب و زبانزد بودن که قرار شد کلی بما که سال اول تدریسمون هست کمک کنن. کلا ۲تا پایه اول داریم که هر دوش دست ماست. (من و دوستم) پایه اول در انحصار ماست✌. خوبیش اینه ۲تامون همو درک میکنیم و همراه همیم تو تمام کارها و دیگه همه چی پایه اول دست ماست‌. یه معلمی هم که ۲۵سال اول درس داده و الان پایه دومه گفت منم بهتون کمک میکنم که مشکلی پیش نیاد سال اولتونه. خلاصه بابت مدرسه و کادرش خیلی خوشحالم.

سه شنبه جلسه با اولیا دارم و اولین باره میخوام جلوی ۳۳ تا مادر که نگران بچه هاشونن حرف بزنم. به اعتماد بنفس اضافه و کمی صلابت محتاجیم ! روز اول دیدار با اولیا خیلی مهمه دعا کنید😥

پ.ن: امروز لیست بچه های کلاسمو دادن. یاس ۱  ^^

بالاخره یه لیست واقعی گرفتم😍 هنوز لیست های شاگردای خیالیم تو بچگیمو دارم که دونه دونه حضورغیاب میکردم و براشون نمره میذاشتم 😄

  • ۳ نظر
  • ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۲
  • زهرا میم

منه دل بر سرای عمر سعدی / که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز / چو خاکت می‌خورد، چندین مخور غم

چند روز پیش با یکی از دوستام رفتم بیرون.
داشت می گفت من نمیفهمم آدما چرا میرن خارج درس بخونن زندگی کنن چطور از خانوادشون دور میشن؟
زندگی این دنیا چند روز بیشتر نیست 
یا مثلا یکی میاد تو اینستا معروف میشه.. کلی وقت میزاره کار انجام میده حالا هرمحتوایی که تولید میکنه‌‌.. 
میگفت اینارو نمیفهمه و بنظرش مسخرست یا دلیلی نداره یا که چی ..
میگفت اینجوری شده که اصلا شب که میخوابه نمیدونه فرداش پامیشه یا نه
منم هی باهاش موافقت می‌کردم میگفتم آره همینه آره نظر منم همینه آره ما چون یه جور دیگه زندگی میکنیم آره تو فلسفه زندگی منم این جیزا نیست و...

اما بعد وقتی اومدم خونه داشتم به حرفامون فکر می کردم. به حرفای قبل این موضوع و بعد این موضوع..
فهمیدم چیزی که ما از یه مساله برداشت کرده بودیم متفاوت بود و من از دید خودم اینو تایید کردم اونم از دید خودش.
فهمیدم که زاویه دیدمون چقدر متفاوته و وقتی به حرفای دیگش فکر کردم دیدم اصلا بحث یه چیز دیگست.. این که دوست من بخاطر اینکه امسال ۳تا از نزدیکانشو از دست داده بود و روزای سختی رو گذرونده کرونای سختی هم گذرونده بود به تازگی، نسبت به همه اینا بی میل شده بود و کلا افسردگی گرفته بود. البته خودشم اشاره کرده بود که تو این مدت افسرده شده بوده ولی بنظرم هنوز آثارش هست . بماند که این دوست من یه تم منفی و افسردگی باهاش بود از اول آشناییمون 
میخوام بگم نه تنها گاهی ۲نفر بخاطر زاویه دیدشون باهم اختلاف نظر پیدا میکنن بعضیا هم برعکس میبینی نظرات یکیه اما نمیدونی اون از یه زاویه دیگه ای که تو باهاش مخالفی با تو هم صداست.
من وقتی فهمیدم دوستم چقدر افسرده شده و دنیارو چقدر خاکستری میبینه براش ناراحت شدم و داشتم فکر میکردم چرا اصلا اون روز باهاش موافقت می کردم؟! شاید میتونستم با حرفی ، نظری دیدشو برگردونم... اما خب من اون لحظه موجود تک بعدی شده بودم که فقط از دید خودم نگاه کردم.
حالا من چرا موافقت کردم؟
جواب اینه که من اینکارارو مذمت نمیکنم ولی اون می‌کرد و من مخالف بودم صرفا برای خودم. در فلسفه زندگانی من این چیزا جا نداشت.
چرا؟ چون من در مسیری هستم که این چیزا دیگه به چشمم نمیاد. من سالهاست تحت تعلیم استادی هستم و راه سلوک و معرفت پیش گرفتم پس برای من طبیعیه که دنبال این چیزا نباشم 
درس اون روزم: دنیا رو فقط از زاویه دید خودت نبین
اول ببین نگاه طرف مقابلت چیه بعد باهاش موافقت یا مخالفت کن.
امیدوارم این درسی که من گرفتم بدرد شماهم بخوره :)

پ.ن : حالا یه روز دوباره باهاش حرف میزنم و این مساله رو باهم روشن‌میکنیم اون فقط امید به زندگیشو از دست داده بود همین :)

  • ۱ نظر
  • ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۱۰
  • زهرا میم

سلام به همه 
من بعد تقریبا ۷ ماه برگشتم
نمیدونم اصلا منو یادتون هست یا نه البته😅
بخاطر اینکه پروژه های دانشگاهم خیلی زیاد بود و داشتم برای ارشد میخوندم و یکسری کارای دیگه تصمیم گرفتم هرچیزی که ذهنمو مشغول میکنه رو بزارم زمین تا بعد
این شد که وبلاگمم که جز مشغله هام بود و رفت تو نقطه تا بعد.
امسال قراره برای اولین بار برم سر کلاس😌
فعلا قطعی نیست ولی اداره گفته پایه اول ام. و من با چشمان قلبی😍 منتظرم.
بماند که آموزش و پرورش عزیز چقدر در حق ما داره کوتاهی میکنه و کارهای اداریمونو اینقد داره طول میده.هنوز ما ۱۰۰درصد مطمئن نیستیم چه پایه ای هستیم و بااینکه مدرسمون معلوم شده باز مورد داشتیم مدیر بگه من اول نمیخوام یا اصلا معلم نمیخوام.. اونوقت چه کار کنیم؟؟ این همه هماهنگی بین مدارس و اداره اصلا منو میخکوب میکنه!
خلاصه اینجا جاییه که از اول که واردش شدم با کلی مشکلاتی از این دست مواجه شدم اما غر نمیزنم چون خودم خواستم بیام و "گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر "
از تمام دوستانی که تاالان نظر گذاشتن و من نخوندم معذرت چون که نبودم الان همه رو میخونم ^^

  • ۲ نظر
  • ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۴
  • زهرا میم

🌻🌻🌻

دیروز تولدم بود. به سالهای گذشته که دوستام برام تولد می گرفتن فکر می کردم و خاطرات قشنگی که برام باقی مونده بود. تصورم این بود که امسال قراره تولدم خیلی خشک و خالی بگذره و اوج تبریک ها در حد پیام و استوری باشه. البته از حق نگذریم استوری هاشون خیلی مسرت بخش بود و دلم برای همشون رفت

اما نفیسه؛ صمیمی ترین دوستم که فقط بخاطر من یه پیج زد و برام پست گذاشت. راضیه برام تاحالا دوتا کتاب فرستاده دومیش برای تولدم بود.خانوادم برام تولد گرفتن و هدیه هاشون منو غافلگیر کرد.

و و و و و  ضربه آخر کی زد؟ دوستم که همسایه بالاییمونه اما به دلایلی خیلی باهم در ارتباط نیستیم که بیشتر از طرف منه.

گفت بیا پشت بوم کارت دارم. من گفتم حتما میخواد بهم تبریک بگه و شاید کادو بده. اماااا جوری که من سوپرایز شدم وصف نشدنیه .. وقتی رسیدم بالا دیدم برام چه تدارکی دیده !!! کیک برام خریده بود و کلی خوراکی آماده کرده بود. دو تا بادکنک هلیومی هم گذاشته بود اون جلو .. من اصلا مونده بودم چی بگممم فقط اون لحظه خدارو دیدم که چطور هوامو داشت و بهم عشق داد [که همه اراده ها در طول اراده خداست.]

امسال پیام های تبریکم حتی تو کامنتامم بیشتر بود و خیلی برام عجیب بود نمیدونم چه خبره همه مهربون شده بودن. شاید دارم میمیرم 😂 ( فامیلو فاکتور می گیرم البته 🙄)

خلاصه همیشه اون چیزی نمیشه که ما فکرشو میکنیم. فکر می کردم امسال خیلی ساده بگذره برام اما یکی از خاطره انگیز ترین روزهام بود.

این کپشنیه که دیشب برای تولدم تو اینستا پست کردم گفتم اینجا هم بزارم 💕

 

مفهوم هر شروع در تمام شدن سابق یک قضیه است
در تجربه و نگاه من
برای ادامه...
برای شروع.
امسال شروع من برای همه چیزه💫 
قدم اول رو با پاک کردن همه پلی لیست آهنگام شروع کردم.. نیاز بود با نسخه الانم [synce]بشن

و این چنین با خوندن یکی از غزل های مورد علاقم امشب رو به پایان‌می برم..
"صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن، دور فلک درنگ ندارد شتاب کن، زان پیشتر که عالم ِفانی....."
و
دعای امشب: ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل🌿

 

 

تولد

  • زهرا میم

...

این چندوقت اینقدر سرم شلوغ بود نفهمیدم اصلا چجوری گذشت.

تا حالا 3تا آزمون مدرسان دادم که فقط از یکیش راضی بودم. دقت کردین وقتی داری درس می خونی همه کارای دنیا برات جذاب میشه؟ کلی دوره پیدا کردم که میخوام شرکت کنم. کتاب های نخوندم هرروز بیشتر از روز قبل بهم چشمک میزنن. زبانم نصفه مونده و دلم خیییلی براش تنگ شده. اینقدر دلم میخواد گلدوزیمو ادامه بدم که خدا میدونه . تازه کلی بافتنی میخوام یادبگیرم. دقیقا تو همین اوضاع کلی ایده برای اتاقم به ذهنم رسیده 😂. دلم میخواد به معلم راهنمام کمک کنم الان که مریضه بقیه درساشم من درس بدم ولی واقعا وقت ندارم. برای اینکه خودمو آروم کنم هی میگم خودت از سال دیگه میری سرکلاس کلی باید وقت بزاری هم لذت میبری هم خسته می شی. 

چند روزه با مامانم بحثم شده اصلا نمیتونم درکش کنم. متاسفانه خانواده های مذهبی بعضیاشون خیلی افراطی عمل می کنن یا هرچیزیو به دین ربط می دن. درحالی که هییییچ ربطی نداره. واقعا بعضی وقتا می مونم باید چیکار کنم. با تابوهای ذهنیشون یه جاهایی حق زندگیو ازم گرفتن واقعا از دورانی که باید جوونی کنم هیچی نفهمیدم و این خیلی ناراحتم می کنه و پتانسیلشو دارم تا صبح برای خودم گریه کنم. 

آدم تا یه سنی می تونه یه سری کارا رو انجام بده. یسری هم بری زمانیه که دختری 

وقتی ازدواج کنی برای خیلی چیزا دیگه دیر شده.

احساس تباه بودن می کنم. 

پ.ن: 12 بهمن میرم تو 23 سال

ولی آیا واقعا 23 سالمه؟

 

 

 

  • زهرا میم

وااااای نه یه خبر بدددددددددددد شنیدم

یکی از آدمای بزرگ زندگیمو ازدست دادم. یجورایی برام حکم استاد داشت. خیلی آدم بزرگی بود اصلا نمیتونم بگم چقدر فقط تو یه جمله خلاصه اش میکنم " به اون بالاها وصل بود " و تمام

لعنت به کروناااااا  تف یعنی...

امروز تا الان که درس نخوندم بقیشم دیگه هم نمیتونم بخونم T T 

هرکی این پست میخونه خواهش میکنم یه فاتحه بخونه براشون لطفا لطفا لطفا

 

 

  • زهرا میم
طبقه بندی موضوعی