تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

سلام خوش آمدید

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کرونا» ثبت شده است

 دیدمش... بدون چادر
لباساش مشکی بود. خوشحال بودم که داره خود واقعیشو نشونم میده‌.
قرارمون تو کافه آپ آرتمان سجاد افشاریان بود.
فضا خیلی دلپذیر و مسرت بخش بود‌.

ما همیشه دوستیمون فقط تو گروه بوده و خیلی کم صحبت های دوتایی داشتیم.
اون روز از هر دری باهم حرف زدیم. حدودا از ساعت۲ تا ۵ونیم. دخترا درک میکنن اگه بگم وقت کم آوردیم😅
همونطور که حدس زدم چیزی که میخواست بهم بگه همون موضوع چادر بود و برام تعریف کرد چیشده بود که راهنمایی چادری بود و الان دیگه نیست. برام گفت که چقدر دوست داشته زودتر این مساله رو بگه و چرا تاالان بین همه نگفته بود چادری نیست ( بخاطر محیطی که توش هستیم اکثرا چادر سر میکنن اخه) 
درباره خودمون باهم حرف زدیم‌. بهش گفتم همیشه دوست داشتم بهش نزدیکتر شم و چادری نبودنش ذره ای برام اهمیت نداره‌. نگفتنش رو هم تاالان کاملا درک میکنم. 
قسمت قشنگ ماجرا این بود که اونم دوست داشت نه تنها بمن نزدیک تر شه بلکه باهم صمیمی هم بشیم . چیزی که ته دل منم بود. همه چی خوب پیش رفت. ما باحرفامون خیلی چیزا رو روشن کردیم و از هم یاد گرفتیم.
اون روز که باهاش حرف زدم یاد گرفتم چقدر میشه خودم باشم ولی متاسفانه گاهی نادیده اش میگیرم
ازش یاد گرفتم به خودم بیشتر احترام بزارم و خودمو دوست داشته باشم☺️
اینکه بفهمم آدما از من چه صورتی رو میبینن و چه تصویری از من دارن خیلی برام جالبه. اون اولا که اومده بود تو اکیپمون فکر کرده بود مغرورم😅 
فهمیدم چه ویژگی هایی دارم که خودم متوجهشون نیستم ولی چقدر خوشایندن برای آدما

  • زهرا میم

الان تو اتوبوسم . دارم با دوستم میرم بیرون

گفت میخواد سوپرایزم کنه و خود واقعیشو بهم نشون بده 

میدونم یکیش اینکه میخواد بدون چادر بیاد نمیدونم چیز دیگه ای هم هست یا نه. ولی هرجور باشه من میپذیرمش بقول یونگ من ترجیح میدم کامل باشم تا خوب

ولی خوشحالم که براش اینقدر قابل اعتمادم که میخواد جلوی من خودش باشه.

 

 

 

  • زهرا میم

 امروز یه اتفاقی افتاد خیلی جالب بود واقعا😊 
من دوستم تو یه مسابقه معرفی کتاب شرکت کرد. برنده براساس تعداد لایک ها مشخص میشد و تا ساعت ۳بعدازظهر امروز وقت داشت.
من و دوستم صرفا خواستیم یه امتحانی کنیم ببینیم اگه بخوایم، چقد میتونیم لایک جمع کنیم‌. بیشترین لایک ۲۹۶تا بود.
خلاصه شروع کردیم استوری گذاشتن و پیام دادن به کسایی که میشناختیم. دیشب قبل خواب به ۲۰۰تا رسیده بود. صبح پاشدیم دیدیم شده ۲۹۰تا.
خیلی خوشحال شدیم از دیروز کلی پیام داده بودیم که بیان لایک کنن و اینا
ولی یه دفعه با پدیده جالبی روبرو شدیم. چی بود؟
صاحب اون پستی که لایکاش ۲۹۶ تا بود برای اینکه خودش برنده شه رفته بود به کسایی که دوست منو لایک کردن پیام داده بود که[ سلام به دلیل فیک بودن لایک های پست خانم ف.ی (دوست من) لطفا لایکتون رو همین الان بدارید و بعد بمن اطلاع بدین.]
ما متوجه شدیم داره به همه پیام میده‌‌. رفتم دایرکتش، کلی باهم بحث کردیم. تو روی من میگفت لایکاتون فیکه تهمت زد حتی منو تهدید کرد. گفت اگه بری پیجمو بببنی میفهمی من کیم .بخوام ایدیتو میزارم ابروتو میبرم. ( یه کتاب اشتراکی چاپ کرده بود درواقع یه نیمچه نویسنده)

همه چی گذشت پیج مسابقه هم مطلع شد و باایشون برخورد کردن اما
میخوام بگم افسوس میخورم نه برای اون فرد بلکه تمام آدم هایی که برای رسیدن به اهدافشون از هر حربه ای استفاده میکنن
و دست به دامن ریسمان دروغ و تهمت و تهدید میشن.

پ.ن جایزش فقط ۲۰۰هزار تومن بود فکر نمیکنم مقدار قابل توجهی باشه که براش اینهمه دست و پا بزنیم🙂

از جامعه نویسندگان بخاطر ایشون واقعا معذرت میخوام

  • زهرا میم

چرا نمیتونم به خودم برسم؟ من خودمو میخوام

هنوز نمیتونم خود واقعیمو به همه نشون بودم

هنوز باخودم به صلح نرسیدم چه برسه با بقیه

هشتگ غرغریجات شبانه  دخترک قصه ها

شبخیر(اگه خوابم ببره)

  • زهرا میم

دیروز با دوستم رفته بودم باغ کتاب رفتیم قسمت لوازم تحریرش . باید بگم اگر برید تکه هایی از قلبم رو میتونید بین اون همه چیزای کیوت و خوشگل پیدا کنین که چون قیمتاشون آه از نهادمون بلند میکرد نتونستیم هیچی بخریم. فکر کنم همه رو به دلار حساب کردن وگرنه اصلا منطقی نبود.

برگشتیم😂 ولی من مگه میشه بین اون همه کتاب باشم بعد دست خالی بیام؟  اصلا دیدن اون همه کتاب اینقدر منو ذوق زده کرده بودکه دست و پامو گم کرده بودم 😄 

4تا کتاب خریدم ولی به اندازه 40 تا کتاب پول دادم :|

اما من عقیده دارم واسه کتاب خوب هرچقدرم پول خرج کنی می ارزه.

من فقط کتاب های مهم و خیلی ارزشمند میخرم چون میخوام آرشیوی از کتاب هایی که بچه هام باید بخوننشون درست کنم.

 

پ.ن: خدایا تو باغ های بهشتتم باغ کتاب گذاشتی دیگه؟

  • زهرا میم

یه دوستی هست تقریبا نزدیک
دلایلی که نتونستم باهاش صمیمی شم از شما چه پنهون یکم منفی بینی هاش، اخلاقش و اینکه دقیقا شبیه آدمیه که من ازش کلی خاطره ی بد دارم
خودش خیلیییی دختر خوبیه و تمام احساسات منفی من به اون بخاطر بدی منه و بخاطر تداعی های من
میدونم چرا یه آدم تکراری( از لحاظ خصوصیات اخلاقی منظورمه) وارد زندگیم شد. همیشه در تکرار ها معنایی نهفته است. تا زمانی که ازشون درس نگیریم مدام تکرار میشن.
من باید یادبگیرم که نسبت به اون صفات بی توجه باشم و رها
حساسیت هامو نسبت بهش کنار بزارم اینجوری خودمم رشد میکنم. اما دونستن کجا و عمل کجا. راستش هنوز نتونستم با اون خصوصیات خیلی کنار بیام و نسبت به اون آدم رها باشم.
بااینکه خیلی دختر خوبیه ولی من ازش خیلی انرژی منفی میگیرم و برای اینکه سطح انرژیم خیلی پایین نیاد سعی میکنم روابطمون رو یه حدی براش قائل باشم. 
اون خیلی مهربونه و تاحالا برام خیلی کارها کرده که بقیه نکردن. برای همین این درست نیست که بخوام از خودم برونمش یا ازش بد بگم. سعی میکنم همه چیو خودم حل کنم. و اونو بعنوان  فنر رشد خودم ببینم. بااینکه خیلی جاهاا از دستش خیلی ناراحت شدم، غیبتشو نمیکنم. باید یادبگیرم درونمو قوی کنم و ازآدما ناراحت نشم. چون من زندگی رو جور دیگه ای معنا میکنم و این ناراحتی توش جایی نداره.‌ اینجا حاشیه امن منه. کسی منو نمیشناسه پس براحتی نقابمو برمیدارم خود واقعیم رو اینجا به ثبت میرسونم. چون دوستم. ر.ن رو هم نمیشناسید ازش گفتم.غیبت نیست. اون همیشه فکر میکنه هر چیزی که میدونه همون درسته برای همین ظرف وجودش پره. امروز از این میگفت که زندگی غم انگیزه و پر از رنج
حدودا ۵۰تا پیام بهش دادم تا بهش بگم دنیا رو جور دیگه ای نگاه کنه هرچیزی که از کتابا یادگرفته بودم و نت برداری هایی که کرده بودم براش گفتم میدونستم با خیلی هاش مخالفت میکنه اما من نتونستم بشینم و ببینم اون داره روح قشنگشو با افکار منفیش آزار میده. من دوستش بودم 
پس همه تلاشمو کردم اما بقیش دیگه با خودشه. بااینکه حرفام همه ریشه دینی داشت اما متاسفانه ماها چون دین اشتباه فهمیدیم حرف درست هم بهمون میزنن چون با چیزی که باهاش بزرگ شدیم فرق داره مقاومت میکنیم 
بهرحال امیدوارم بدون بحث زیاد، پذیرای حرف هام باشه.
من فقط حالِ خوبشو میخوام☘

  • زهرا میم

دیشب فهمیدم بابام از اینکه من همش تو اتاقمم و زیاد باهاش حرف نمیزنم، از اینکه بیشتر با مامانمم و خیلی باهم میخندیم ناراحته

مستقیم نگفت ها ولی من متوجه شدم. اون لحظه به خودم گفتم که چرا از بابات غافل بودی ؟ چرا هیچوقت احساسات اونو در نظر نگرفتی؟ از دید اونم نگاه کن.  تصور اینکه این مدت چقدر از تنهاییش ناراحت بوده منو غمگین میکنه. دیگه دلایلم برام موجه نبود که حرفی نداریم باهم یا گاهی حوصلم سرمیره یا  دعوامون میشه من فقط میخوام به هر نحوی حتی در کسل کننده ترین شیوه ممکن بخشی از روزمو کنار اون بگذرونم شاید با حرف زدن یا با نشستن کنارش درحالی که مشغول کارهای خودمم :)

  • ۲ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۵۹
  • زهرا میم

من بلافاصله بعد کنکورم اولین کاری که کردم این بودکه رفتم آموزشگاه رانندگی ثبت نام کردم. 8جلسه تئوری رفتم و شهرمم از 12جلسه 10 جلسشو رفتم اما مربیم اینقدر بد بود که نه تنها اصلا نتونستم ازش چیزی یادبگیرم که حتی اعتمتدبنفسمم از دست دادم. خیلی غرغرو بود و حساس به ماشینش. خلاصه من که تجربه نداشتم فکر میکردم مشکل از خودمه. هیچی دیگه مهر شد دانشگاهم شروع شد و من دیگه نرفتم اینقدم اعتماد بنفسم کم شده بود که از ترسم اون2جلسه رم پیچوندم.

تابستون سال بعد که پارسال میشه  رفتم پی شو گرفتم. گفتن پروندت باطل شده و مجبور شدم از اول ثبت نام کنم:| و دوباره 8 جلسه تئوری رفتم

برای شهر کلی به مدیر آموزشگاه التماس که تروخدا یه مربی خوب بهم بدین که اون قبلیه خیلی بد بود و اینا. خلاصه با یکی برداشتم

مامان بابام پارسال رفته بودن مکه و بار زندگی کلا رو دوش من بود و خیلی تحت فشار بودم. جلسه سوم مربیم بهم گفت رانندگیت افتضاح بود. وااای نگم که چقدر حالم بود من که کلا از قبل حسم به رانندگی بد شده بود حال روحیمم خوب نبود خلاصه با همون جمله نابود شدم

اما هفته بعدش که فکر کنم جلسه ششم ام بود کلی ازم تعریف کرد و گفت رانندگیت عالیه. دست فرمونتم خیلی خوب و نرمه راحت میتونم ماشین بدم دستت خودم برم سر گوشی

منم کلیییی خوشحال شدم و روحیه گرفتم

خلاصه که12 جلسه مو رفتم تاییدم کرد و رفتم برای آزمون شهر

مربیم میگفت تو خیلی خوبی، دفعه اول قبولی اما نشدم یبار دیگه هم امتحان دادم یازم رد شدم که بعدش باز دانشگاه شروع شد و باااز وقفه افتتاد

تا امسال 

امسال باز با یه مربی دیگه دو جلسه برداشتم. 

وقتی میخواستم برم امتحان بدم کلی دعا و نذر و صلوات و ذکر که خدایا تروخدااا اینبار قبول شم. یه رنندگی 3ساال طول کشید.😑

اما باز رد شدم :/

اونروز خیلی ریختم بهم چون همش سر استرس یا بی دقتی رد میشدم . کلی هم دعا کرده بودم واسه همین فکر میکردم قبولم

اما خداروشکر الحمدالله بار چهارم قبول شدم و با شیرینی اومدم خونه😍

حالا یه ماه از اون ماجرا گذشته هنوز گواهینامه نیومده نمیدونم چرا :(

اولین نفر بین همه رفتم کلاس رانندگی آخرین نفر هم گواهیناممو گرفتم 🤦🏻‍♀️

درسی که گرفتم این بود وقتی به یه چیزی بچسبی هیچ وقت به دستش نمیاری. به محض اینکه رهاش کردم و دیگه قبولیه برام مهم نبود قبول شدم👌

  • ۳ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۸
  • زهرا میم

این روزها که کرونا مهمون ماست بیشتر باخودم مجالس انس و خلوت دارم. داریم بیشتر با هم آشنا میشیم. نشست های فلسفی و پریشان نویسی ها روتین هر روزه ی خودم با خودمه. ما باهم جنگ اعصاب زیاد داشتیم ،جزم‌های حقیر و چندش‌آور هم :)

حرف هایی که بینمون رد وبدل شده کم نبوده اما هردفعه بیشتر نمی شناختتمش. رابطه ما بیشترحکم یه جریان خطی پسرفت گرا رو داره. اما خب بازم دوسش دارم . دقیقا تو نقطه ای از زندگیم قرار گرفتم که تقریبا جواب همه سوالامو میدونم تا نیمه به اون چیزی که میخوام رسیدم مونده پایان دادن به دست‌وپا زدن در دام‌های آهن‌بافت وجود و شروع ...

برای یه پایانی لا یتناهی

الان نیاز دارم که با خودم پیمان نامه صلح ورسای ببندم. . ولی تموم کردن جنگ همانا و غرامت خواهی و تقسیم اراضی و اشغال سرزمین های صهیونیستی ایگوها هم همانا 

هوس متحد شدن نزده به سرم میخوام جهان یگانه خودمو که پادشاهش خویشتنِ خویش ام باشه بسازم.  در خودم حل شم و جمله یکی شم.

این خویشتن نو نیازمند سازه ها و طرحواره های جدیده

{ این قافله از قافله سالار خراب است}

ولی گاهی احساس میکنم آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

هشتگ : کاگران مشغول کاراند

  • ۱ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۶
  • زهرا میم

 

امروز تو وبلاگ دوستی خوندم "سعی نکنید  آدم دیگه‌ای باشید. کسایی که اینجان از همه جا و همه کس فرار کردن که اینجان. یعنی اینجا حکم خلوتشونو داره. سعی نکنید توی خلوت هم نقش بازی کنین. اونی باشین که هستین کسی رو بنویسید که زندگی کردین. "

واکنش من بعد خوندنش این بودکه واااای دقیقا اره

حقیقتا دلیل واقعیم برای اومدن به  دنیای وبلاگ فرار از دنیاهای دیگه است که آدماشونم شامل میشه.

اینجا هیچ کسو نمیشناسم و براحتی میتونم نقاب از چهره بردارم و خودمو اینجا بنویسم. میخوام وجودم اینجا ثبت بشه تا فضاهایی مثل تلگرام و اینستا، که آلوده ی جذب ممبر و فالوو و لایک شدنن. نمیخوام تو این دنیای غیراصیل درگیر اینگونه دغدغه ها باشم فلذا اینجا هم نمیخوام هرروز حواس 5گانه امو متمرکز کنم که تعداد فالورام چندتا شدن. من یه فراریم از جهان تجربی بیرون از خودم و پناه آوردم به جهان شهودی درون خودم.

به عنوان یه فراری هنوز احساس امنیت بی نقصی رو تجربه نکردم و مونده تا با درون خودم به صلح برسم. ولی اینجا بستر تراوشات ذهنمه تا با نوشتن که مددکار شخصی منه شوریدگی هاش به سامان بدل شه. باشد که رستگار باشم.

درباره خودم بودن باز هم مینویسم که از سلسله بحث های دیالکتیکی منه. 

امشب چشمام یاریم نمیکنه.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۴۸
  • زهرا میم
طبقه بندی موضوعی