تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

سلام خوش آمدید

 

امروز تو وبلاگ دوستی خوندم "سعی نکنید  آدم دیگه‌ای باشید. کسایی که اینجان از همه جا و همه کس فرار کردن که اینجان. یعنی اینجا حکم خلوتشونو داره. سعی نکنید توی خلوت هم نقش بازی کنین. اونی باشین که هستین کسی رو بنویسید که زندگی کردین. "

واکنش من بعد خوندنش این بودکه واااای دقیقا اره

حقیقتا دلیل واقعیم برای اومدن به  دنیای وبلاگ فرار از دنیاهای دیگه است که آدماشونم شامل میشه.

اینجا هیچ کسو نمیشناسم و براحتی میتونم نقاب از چهره بردارم و خودمو اینجا بنویسم. میخوام وجودم اینجا ثبت بشه تا فضاهایی مثل تلگرام و اینستا، که آلوده ی جذب ممبر و فالوو و لایک شدنن. نمیخوام تو این دنیای غیراصیل درگیر اینگونه دغدغه ها باشم فلذا اینجا هم نمیخوام هرروز حواس 5گانه امو متمرکز کنم که تعداد فالورام چندتا شدن. من یه فراریم از جهان تجربی بیرون از خودم و پناه آوردم به جهان شهودی درون خودم.

به عنوان یه فراری هنوز احساس امنیت بی نقصی رو تجربه نکردم و مونده تا با درون خودم به صلح برسم. ولی اینجا بستر تراوشات ذهنمه تا با نوشتن که مددکار شخصی منه شوریدگی هاش به سامان بدل شه. باشد که رستگار باشم.

درباره خودم بودن باز هم مینویسم که از سلسله بحث های دیالکتیکی منه. 

امشب چشمام یاریم نمیکنه.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۴۸
  • زهرا میم

گاهی اوقات اینقدر عمیق به جزئیات زندگی نگاه میکنم که خودم توش غرق میشم . امان از ذهن فلسفه باف... 

یه یاس فسلفی هست که زیر تختمه بعضی شبا که یکم بیرون از پتوام دستمو میگیره میاد بالا..

کسی نمیدونه ولی علت تمام نخوابیدن های من یاس فلسفی / ترس / فکر بیهوده و یک کلام ایگوهام ان که خیلی خوردن و زورشون یهم میرسه 

جالب اینه پادتن شو دارم واس همین دو سه سالی هست خیلی حالم بهتره. اما گاهی تهی میشم و زورم نمیرسه استفادش کنم.

"گر بر سر نفس خود امیری مردی "

من نامردم :)

  • ۱ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۰۵
  • زهرا میم

امروز فهمیدم وبلاگ هم برای خودش دنیایی داره .. مثل اینستاگرام،  وبلاگ نویسا همو دنیال میکنن .. حتی متوجه شدم با هم دوست هم شدن. از وبلاگ ها خبر میگیرن میفهمن مثلا فلانی یه مدته پست نزاشته از هم میپرسن . خیلی برام جالب بود... چندتا وبلاگ دنبال کردم.

یه چیز دیگه هم که برام جالب بود این بود که اکثریت وبلاگ هایی که میدیدم، وبلاگ کیپاپرها بود. غالبا آرمی ها، اندکی که یدونه باشه بلینک دیدم. طرفدارهای اتاکو هم خیلی بود. جالبیش برام اینجا بود که کیپاپ به وبلاگ هم راه پیدا کرده laugh همه جا اثری از ما هست. منم یه اکسوال یه آتیشه ام البته. ولی امان از دنیای کیدرامااا که بخشیی از زندگیم شده. بگذریم من فکر میکردم وبلاگ دیگه تو بورس نیست و زیاد کسی سمت وبلاگ نمیره اما با دیدن این وبلاگ ها و نظرات و دنبال کننده ها فهمیدم نخییر زهرا از دنیا عقبی که اصلا وبلاگ برای خودش یه فضای مجازی باحال حساب میشه.

من اولش که اومدم اصلا به فکر دیده شدن و این چیزا نیومده بودم. من فقط اومدم که برای خودم باشم اینجا. برام یه جای خلوتیه که میتونم توش عود روشن کنم، پامو دراز کنم، قهوه امو بخورم و با یه موسیقی لایت بنویسم. بجای تایم گذروندن تو اینستا اینجا برام خلوت امن تریه و امیدوارم بتونم اینجا دوستای خوبی پیدا کنم

  • ۲ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۱۱
  • زهرا میم

خواستم #چیزهایی که دارم را بشمارم
از لباس  و چیزهای #دخترانه ام شروع کردم..ولی متعلق به #زمین بودند
خواستم #خاطراتم را متملک شوم ولی انها را هم متعلق به #زمان یافتم
خواستم حداقل مالک #جسمم باشم ولی دیدم ان هم متعلق به #خاک است
گفتم پس #روحم برای من است  نگاهم به #اسمان بود...
روح برای من نبود...
مالکش داشت نگاهم میکرد
گیج شدم..پس من چه دارم..هیچ چیز از ان من نیست...همه انچه به #ظاهر دارایی هایم بود با کمی #تعمق دیگر نبود....چه اسفناک #مسحور انها بودم...
همانطور ک باد در حال بازی با #چادرم بود و ان را به رقص اورده بود..به صدای #قلبم گوش میسپردم..
برای من نبود ولی داشت انچه برای من بود را #میشمرد...
به گوشه ی لبم شیبی ملایم افتاد ...
اری پیدایش کردم..تنها چیزی که برایم بود را #یافتم...
و انجا بود که #عزم کردم بهترین هایش را #بسازم
.
.#لحظه ها تنها #داریی ام شد .


چه بهتر از این که #مالک #ملکی باشی که #خودت #میسازیش

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۴
  • زهرا میم

خیلیییی وقته دارم دائما یه پیام خاصیو به شکل های مختلف  از هستی دریافت میکنم. انگار کائنات دارن پرپر میزنن تا به گوشم برسوننش. من مثلا دارای فهم حالیمه ها ولی نمیدونم چرا دل به کار نمیدم :/ بابا تو که میدونی از زندگی چی میخوای هستی هم که داره باهات راه میاد این همه هم نشونه داره میده که بابا فلان فلان شده باید اینکارو کنی اینجوری باشی ... نمیدونم چرا آدم نمیشم و بصورت جدی در عمل پیادش نمیکنم. همینطور تو واحد اطلاعات ویژه بخش خودآگاه مغز ( همون نوار آبی رو دنبال کنی انتهای راهرو سمت چپ) سواره مونده. میدونم تا زمانی که تو این مساله در خودم تغییر ایجاد نکنم به هیج جا نمیرسم. قبل از اینکه هستی وحشی بشه و به تاوان بی محلی کردن بهش به جونم بیفته باید دست به کار شم.

بسم الله الرحمن الرحیم .

نیت میکنم 

بخاطر رضای خدا

و تعجیل فرج

قربه الی الله

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۳۲
  • زهرا میم

بین تمام اونا برخلاف انتظار فقط یکیشون حواسش بهم هست اونی که ازش دورترم. اونی که رشته دوستیمون یکم نازک تره.. انصافه؟ از دوست های خیلی خوبمههه بسیار بسیار دوست میدارمش. ولی چرا از کسایی که توقع داری هیچوقت چیزی نمیبینی؟ چرا نمیتونم به اون یه نفر خییلی نزدیک شم؟ یعنی به هم نزدیک شیم؟ چرا همو دوست داریم حواسمون بهم هست یرای هم ارزش و احترام قائلیم ولی اونجور که باید باشیم نیستیم :/

دنیا .. از خر شیطون میای پایین؟ مغزم داره از اینهمه فکر درباره روابطم با آدما درد می گیره. چرا یاد نمیگیرم بهشون فکر نکنم؟ در حقیقت فعلا دارم در انزوای خودم زندگی میکنم  ولی انگار اوناهم هستن. لعنتیا حضور زنده ای دارن از بس که تو این مغز واموندم ان.

99/6/22

 

لازم به ذکره هممون دختریما :|

  • ۱ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۸
  • زهرا میم

 همه ی ما میان واژه ها زندگی می کنیم. اصلا زندگی همان کلمه است که ما در خلا میان آنها راه می رویم . ما بخاطر واژه ی عشق ، عاشق میشویم. تصور کن اگر عشق نبود تو برای رقص قلبت در سینه چه نامی میگذاشتی؟ 

اگر واژه ی زیبا نبود و برای چیزی چشم ربا کلمه یا تصور یا تصویر یا ذهنیتی واحد انتخاب نمی شد، من دیگر هرروز جلوی آینه خیره نمی شدم و به معیارهای زیبایی صورتم فکر نمی کردم. و اینگونه عمل های زیبایی و دستور عمل های پیج های جورواجور میان گونه انسان وجود نداشت. 

راستی انسان اصلا یعنی چه؟ 

انسان . [ اِ ] (ع اِ) مردم ، واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است .

 آدم، آدمیزاد، آدمی، انس، بشر، مردم، ناس

انسان اصلش از «إِنْسیان» است، زیرا لغت شناسان عربى، مصغّر آن را «اُنیسیانْ» دانسته اند. «یاى» آخر در تصغیر بر وجود آن در اصل، دلالت مى کند و به سبب کثرت استعمال حذف شده است. (لسان العرب، ج1، ص231؛ مجمع البحرین، ج1، ص121)

هایدگر میگه دازاین. یعنی بودنی که مخصوص گونه ماست . این گونه با شخص، مرگ و پارودوکس هایی از قبیل زندگی در ارتباط با دیگر انسان ها در حالی که در نهایت با خود تنها است آگاه است و با آن ها مواجه می‌شود.
 شاید توهم در ذهنت معنی دیگری داشته باشی. 

این بخشی از عمق واژه [انسان] است.

حقیقتا واژه ها آنقدر عمیق هستند ، که ترسناک باشند. و درست زیستن یعنی انتخاب واژه های درست برای زندگی،  چون همه ما تماما در جایی میان اعماق امن آن شناوریم. 

من می‌گویم در کنه حقیقت واژه انسان روح الهیی رمیده؛ که بایستی از کابوس های غفلت نجات حاصل کند . چون دون شان ایشان است بدان جهت که مخلوق است و در تورات( تحریف نشده) آمده است: 

[اینگونه بوده و کلمه خدایی بود یا خدا گونه بود]

و کلمه همان مخلوقات الهی اند. همان ها که هرکدام به سهم خود در حال زیستن اند پس ما میان کلمات زندگی میکنیم و زندگی، همان کلمه است. و همه موضوع بر سر آن است که من  -اشرف کلمات- چطور قرار است در کلمه ی [ زندگی جاودانه]ام مستغرق شوم !!!!

  • ۱ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۳۹
  • زهرا میم

نمیدونم چرا دوباره چندروزه نمینویسم. میدونی اولش هدفم نوشتن کتاب بوداما الان اوضاع فرق کرده. من فقط میخوام که بنویسم. همین. عاشق نوشتنم. اصلا خیلی روح بخشه لعنتی. این روزا یکم برنامه های زندگیم کشسانیش از دستم دررفته. بیشتر بخاطر اینکه دور خودمو خیلی شلوغ کردم.گلدوزی یادمیگیرم ، 2تا کارآگاه ادبی ثبت نام کردم. زبان کره ای میخونم. یه عالمه صوتی دارم از استادهای عزیزم که باید گوش کنم. یه عالمه کتاب برای خوندن هم هست. هرروز مراقبه میکنم و باید حواسم باشه سطح انرژیمو بالا نگه دارم. راستی کلاس تند خوانی هم میرمindecision کلاس خط مجازی هم میرم که فقط یه جلسه اش مونده.کلاس رانندگی هم میرفتم که تموم شد و هم اکنون منتظر لحظه ملکوتی رسیدن گواهینامه ام.وبینار های زیادیو شرکت میکنم. کلاس فلسفه ی آنلاینی هم میرم+ کارهای خرده ریز و البته نوشتن و مدیریت این وبلاگ.

در کنار همه اینا داشتم برای ارشد هم میخوندم ولی برای اینکه فعلا یکم دو راهی برام بوجود اومده رهاش کردم تا به یه تصمیم قطعی برسم.

خلاصه اگر از پس همه اینا بربیام واقعا جای تحسین داره و تهش برای خودم یه جایزه میخرم :)

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۱
  • زهرا میم

 هنوز عآشق فلسفم💜
هنوزم هرچند وقت یکبار نیاز دارم از پرتوهای رنگارنگش به تاریک‌ترین گوشه های روحم بتابونم‌. .
هنوز دنبال کتاب‌های روانشناسی ام تا زندگی خودم و اطرافیانمو بسازم.
لبتابم پر از مقاله های فلسفی، ادبی و روانشناسیه
هنوز برای رسیدن به حقیقت، کتاب های خاصی رو میخرم و کلاسای مختلف میرم.
هنوز گاهی از منطقه امن خودم میزنم بیرون و بی قانونی میکنم چون هنوز آدم نشدم :)
. [آدم شدن چه آسان، انسان شدن چه مشکل]
پ.ن:هنوز تو اولیش موندم :/ .
ولی یه چیزیو خوب میدونم. من اومده بودم که معلم شم. اولش فقط از روی علاقه بود.
ولی درست ۸ماه پیش بود که همه چی عوض شد..
من کارورز بودم ، رفتم مدرسه، بین بچه ها نشستم و باهاشون حرف زدم ، پاگذاشتم به دنیاشون و اینجوری شد که یه نهال تو ذهنم کاشته شد🌱
[من باید چیکار کنم که نزارم مدرسه اومدن مانع تحصیلاتشون بشه؟ ]
چجوری به کسایی که دقیقا در پست مدرن ترین نقطه از تاریخ هست شدن بگم هممون پشت دوربین خداییم؟
چجوری یادشون بدم باخدا حرف بزنن ؟
بگم هرروز برام بنویسن 
در هیاهوی کژی‌ها فکر کردن یادشون بدم و فلسفه برای کودکان براشون از بر کنم و یه کلاس دیالکتیک داشته باشم❣
میخوام زندگیشونو زندگی کنن نه زنده‌گی
از کتاب، عشق، قلب،شعر و روح بگم
از وجود، معرفت، هستی ونیروی درونی‌شونو بیدار کنم.
در حقیقت به آگاهی نزدیکشون کنم 
و درد انسان بودن‌ُ تو وجودشون بذرافشانی کنم برای فرداها
فرداهای فرزند م/َت/َش/مون/شون/شان

اگر از من بپرسی میگم باید برای معلمی از خدا اجازه بگیری، وضو بگیری و قدقامتِ عشق کنی
حی علی خیر العمل..
 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۳۲
  • زهرا میم

امشب ماه نیمه بود
به انگار از وقتی پیامبر شق القمر کرده بود نیمه دیگرش جدا شدو از همان‌موقع ناپدید گشته.
چقدر تنهاست‌.چرا هیچ ستاره ای نزدیک ماه نمیشود؟ چرا نزدیک ترین ستاره به او اینقدر دور است؟
همون لحظه یاد خودم افتادم‌. یاد نوع انسان.
انسانی که پیوسته به دنبال نیمه گمگشته خویش در جنس مخالفش میگردد. انسانی که موجود اجتماعی خوانده شده اما هر سایه اش تنهاست اینا همش بخاطر اینکه[خویشتن نشناخت مسکین آدمی]
من اما میگم نیمه دیگر ما در تک تک آدم های دیگراست. فقط زمانی نیمه دیگرمان را می‌یابیم که با هستی همنوا شویم. زمانی که همه را روح‌هایی در قالب جسم ببینم نه اجسامی دارای روح. زمانی که وحدت انوارهای تابان آدمیان را متصل به درگاه واجب الوجود یافتیم آنگاه غلغل اجزا در ما میدمد. میدمد و سرمستمان میکند. سرمست که شدی هشیاری ات را دریاب که نیمه دیگرت آماده‌ست .
همان آدمیانی بودند که از آغازه یک کلمه بودید [النور] کثرت اما عقل ها را ربود و دیده را پرده پوشاند.¹
ما خود را تنها یافتیم و بجای دنبال خودمان پیِ هرچیز را گرفتیم و رفتیم و بی پرده بگویم نخ کش کردیم دل و جانمان را.
حال که رنگ وجود گرفته ایم بیا جمله یکی باشیم😇


پ.ن: ان الحق سبحانه لم یصدر عنه لوحدته الحقیقیه الذاتیه الا الواحد)
¹: اگر بلدِ راه نباشی

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۷
  • زهرا میم
طبقه بندی موضوعی