تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

سلام خوش آمدید

۳۱ مطلب با موضوع «روزنگار» ثبت شده است

دیشب فهمیدم بابام از اینکه من همش تو اتاقمم و زیاد باهاش حرف نمیزنم، از اینکه بیشتر با مامانمم و خیلی باهم میخندیم ناراحته

مستقیم نگفت ها ولی من متوجه شدم. اون لحظه به خودم گفتم که چرا از بابات غافل بودی ؟ چرا هیچوقت احساسات اونو در نظر نگرفتی؟ از دید اونم نگاه کن.  تصور اینکه این مدت چقدر از تنهاییش ناراحت بوده منو غمگین میکنه. دیگه دلایلم برام موجه نبود که حرفی نداریم باهم یا گاهی حوصلم سرمیره یا  دعوامون میشه من فقط میخوام به هر نحوی حتی در کسل کننده ترین شیوه ممکن بخشی از روزمو کنار اون بگذرونم شاید با حرف زدن یا با نشستن کنارش درحالی که مشغول کارهای خودمم :)

  • ۲ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۵۹
  • زهرا میم

من بلافاصله بعد کنکورم اولین کاری که کردم این بودکه رفتم آموزشگاه رانندگی ثبت نام کردم. 8جلسه تئوری رفتم و شهرمم از 12جلسه 10 جلسشو رفتم اما مربیم اینقدر بد بود که نه تنها اصلا نتونستم ازش چیزی یادبگیرم که حتی اعتمتدبنفسمم از دست دادم. خیلی غرغرو بود و حساس به ماشینش. خلاصه من که تجربه نداشتم فکر میکردم مشکل از خودمه. هیچی دیگه مهر شد دانشگاهم شروع شد و من دیگه نرفتم اینقدم اعتماد بنفسم کم شده بود که از ترسم اون2جلسه رم پیچوندم.

تابستون سال بعد که پارسال میشه  رفتم پی شو گرفتم. گفتن پروندت باطل شده و مجبور شدم از اول ثبت نام کنم:| و دوباره 8 جلسه تئوری رفتم

برای شهر کلی به مدیر آموزشگاه التماس که تروخدا یه مربی خوب بهم بدین که اون قبلیه خیلی بد بود و اینا. خلاصه با یکی برداشتم

مامان بابام پارسال رفته بودن مکه و بار زندگی کلا رو دوش من بود و خیلی تحت فشار بودم. جلسه سوم مربیم بهم گفت رانندگیت افتضاح بود. وااای نگم که چقدر حالم بود من که کلا از قبل حسم به رانندگی بد شده بود حال روحیمم خوب نبود خلاصه با همون جمله نابود شدم

اما هفته بعدش که فکر کنم جلسه ششم ام بود کلی ازم تعریف کرد و گفت رانندگیت عالیه. دست فرمونتم خیلی خوب و نرمه راحت میتونم ماشین بدم دستت خودم برم سر گوشی

منم کلیییی خوشحال شدم و روحیه گرفتم

خلاصه که12 جلسه مو رفتم تاییدم کرد و رفتم برای آزمون شهر

مربیم میگفت تو خیلی خوبی، دفعه اول قبولی اما نشدم یبار دیگه هم امتحان دادم یازم رد شدم که بعدش باز دانشگاه شروع شد و باااز وقفه افتتاد

تا امسال 

امسال باز با یه مربی دیگه دو جلسه برداشتم. 

وقتی میخواستم برم امتحان بدم کلی دعا و نذر و صلوات و ذکر که خدایا تروخدااا اینبار قبول شم. یه رنندگی 3ساال طول کشید.😑

اما باز رد شدم :/

اونروز خیلی ریختم بهم چون همش سر استرس یا بی دقتی رد میشدم . کلی هم دعا کرده بودم واسه همین فکر میکردم قبولم

اما خداروشکر الحمدالله بار چهارم قبول شدم و با شیرینی اومدم خونه😍

حالا یه ماه از اون ماجرا گذشته هنوز گواهینامه نیومده نمیدونم چرا :(

اولین نفر بین همه رفتم کلاس رانندگی آخرین نفر هم گواهیناممو گرفتم 🤦🏻‍♀️

درسی که گرفتم این بود وقتی به یه چیزی بچسبی هیچ وقت به دستش نمیاری. به محض اینکه رهاش کردم و دیگه قبولیه برام مهم نبود قبول شدم👌

  • ۳ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۸
  • زهرا میم

ما فامیل های درست حسابیی نداریم. از طرف پدریم هم خیلی اذیت شدیم. تحقیر شدیم و هرکاری خواستن کردن. سال ها از اون روزهای نکبت میگذره. همشون دارن چوب کارشونو میخورن و تو زندگیاشون به در بسته خوردن. اخر یکی از عمه هام از این همه گرفتاری به سطوح اومد. رفت براش قرآن باز کنن. میدونین چی بهش گفتن؟ گفتن یه نفر تو فامیلتون هست بااین مشخصات ( که مشخصات مامان منو گفته) شما اونو خیلییی اذیت کردین و دلشو خیلی شکوندین برای همین این بلاها سرتون اومده. حالا همشون میدونن چرا اینقدر بدبخت شدن. جالبیش میدونین چیه؟ به روی خودشون نمیارن و هنوزهم هرچندوقت یبار انگار تو حلقشون داره خشک میشه هی یجوری تیکشونو میندازن. نکته هم اینجاست که بابای من هنوز خواهراشو دوست داره 😊😊 فامیلای مادریمم هیچوقت ازشون آبی گرم نمیشه و داستان های خاصی هم با اونا داریم. خودم خواهر و برادر ندارم.

ما کلا سالی دوبار با هم رفت آمد میکنیم. عید و ماه رمضون. چون دیگه رفت آمدها بخاطر مشکلات خانوادگی کمتر شده. من زیاد با خانواده پدریم اوکی نیستم و باهاشون گرم نمیگیرم به دلایل زیادی

همه اینارو گفتم تا به اینجا برسم

امروز یکی از عمه هام برای اولین بار با بابام تماس  تصویری گرفت و خواست حالشو بپرسه( والا تا حالا ازاین خبرا نبوده نمیدونم یهو چیشد یاد ما افتاد) مامانم که خونه نبود . منم نرفتم صحبتی کنم. 

بعد اینکه حرفشون تموم شد برای اینکه من با خواهرش صحبت نکردم میدونین چی بهم گفت؟؟

گفت آینده نگر باش. اگر من و مامانتو نداشته باشی خواهر برادرم که نداری! بااین رفتارت تو هیچ کسو نداری و تنها و بی کس میشی.

ادامشو یادم نمیاد چون دیگه میشنیدم ولی گوش نمیدادم چون تو یه بُهتعمیقی فرو رفتم که پر از احساس غم، خشم، تعجب، حال بد و نگرانی بود. راست میگه اما این فقط ظاهر ماجراست. متاسفانه قشر مذهبی جامعه ما دینشون رو فقط منوط به نماز و حجاب و روزه و قرآن و ظاهر ماجرا میدونن ولی دریغ از ایمان های قلبی. به بابام نگفتم ولی اینجا میگم. خدایی که منو آفرید خودش شرایط منو میدونه تاالان هیچوقت نزاشته احساس تنهایی کنم پس بعدشم نمیزاره.همیشه آدمای خوبی  رو سر راهم قرارداد و مراقبم بود. من اینو کاملا حس کردم.خدا خودش تو قرآن گفته من هرکسو بخوام عزیز میکنم و هرکسیو بخوام ذلیل. من نمیدونم چرا ما به خدا اینجور نگاه نمیکنیم که همه چی بااونه پس نگرانیی وجود نداره؟ این همون ایمانیه که باید باهاش نماز خوند روزه گرفت.

امروز دلم خیلی شکست 

امروز تنهاییمو تو خانواده از مهم ترین آدم زندگیم شنیدم.

امروز ازاینکه بابام متوجه نیست دورش چه خبره خیلی ناراحت شدم.

امروز تاسف خوردم که خدا رو ندید.

امروز بهم خیلی برخورد. مثلا اگر من بااونا خوب باشم فکر میکنید مهری از اونا میبینم؟ خیر  باورتون میشه اگر بهشون محبت کنید میگن چقدر آدم ضعیف و بدبختیه؟ وای اصلا موجودات فوق العاده غریبین 

اینجا تنها جایی بود که میتونستم بگم خالی شم. قضیه خیلی شخصیه نمیشه به هرکسی گفت. اینجا هم کسی منو نمیشناسه خداروشکر

ببخشید که اینقد حرف زدم و چرت گفتم و غر زدم. اگه کسی تااخر خوند ببخشید که وقتتو گرفتم.

 

  • ۳ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۲۳
  • زهرا میم

شما ها دوست مجازی دارین؟ نظرتون درباره دوست مجازی چیه؟ اگه دارین چجوری آشنا شدین؟

 

چندوقته به این فکر میکنم یه دوست مجازی پیدا کنم. برای همین میپرسم

بنظرم داشتن دوست مجازی یه طعم جدیده که تاحالا امتحان نکردمش پس از خودم نظری ندارم

  • ۸ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۳۹
  • زهرا میم

 

امروز تو وبلاگ دوستی خوندم "سعی نکنید  آدم دیگه‌ای باشید. کسایی که اینجان از همه جا و همه کس فرار کردن که اینجان. یعنی اینجا حکم خلوتشونو داره. سعی نکنید توی خلوت هم نقش بازی کنین. اونی باشین که هستین کسی رو بنویسید که زندگی کردین. "

واکنش من بعد خوندنش این بودکه واااای دقیقا اره

حقیقتا دلیل واقعیم برای اومدن به  دنیای وبلاگ فرار از دنیاهای دیگه است که آدماشونم شامل میشه.

اینجا هیچ کسو نمیشناسم و براحتی میتونم نقاب از چهره بردارم و خودمو اینجا بنویسم. میخوام وجودم اینجا ثبت بشه تا فضاهایی مثل تلگرام و اینستا، که آلوده ی جذب ممبر و فالوو و لایک شدنن. نمیخوام تو این دنیای غیراصیل درگیر اینگونه دغدغه ها باشم فلذا اینجا هم نمیخوام هرروز حواس 5گانه امو متمرکز کنم که تعداد فالورام چندتا شدن. من یه فراریم از جهان تجربی بیرون از خودم و پناه آوردم به جهان شهودی درون خودم.

به عنوان یه فراری هنوز احساس امنیت بی نقصی رو تجربه نکردم و مونده تا با درون خودم به صلح برسم. ولی اینجا بستر تراوشات ذهنمه تا با نوشتن که مددکار شخصی منه شوریدگی هاش به سامان بدل شه. باشد که رستگار باشم.

درباره خودم بودن باز هم مینویسم که از سلسله بحث های دیالکتیکی منه. 

امشب چشمام یاریم نمیکنه.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۴۸
  • زهرا میم

گاهی اوقات اینقدر عمیق به جزئیات زندگی نگاه میکنم که خودم توش غرق میشم . امان از ذهن فلسفه باف... 

یه یاس فسلفی هست که زیر تختمه بعضی شبا که یکم بیرون از پتوام دستمو میگیره میاد بالا..

کسی نمیدونه ولی علت تمام نخوابیدن های من یاس فلسفی / ترس / فکر بیهوده و یک کلام ایگوهام ان که خیلی خوردن و زورشون یهم میرسه 

جالب اینه پادتن شو دارم واس همین دو سه سالی هست خیلی حالم بهتره. اما گاهی تهی میشم و زورم نمیرسه استفادش کنم.

"گر بر سر نفس خود امیری مردی "

من نامردم :)

  • ۱ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۰۵
  • زهرا میم

امروز فهمیدم وبلاگ هم برای خودش دنیایی داره .. مثل اینستاگرام،  وبلاگ نویسا همو دنیال میکنن .. حتی متوجه شدم با هم دوست هم شدن. از وبلاگ ها خبر میگیرن میفهمن مثلا فلانی یه مدته پست نزاشته از هم میپرسن . خیلی برام جالب بود... چندتا وبلاگ دنبال کردم.

یه چیز دیگه هم که برام جالب بود این بود که اکثریت وبلاگ هایی که میدیدم، وبلاگ کیپاپرها بود. غالبا آرمی ها، اندکی که یدونه باشه بلینک دیدم. طرفدارهای اتاکو هم خیلی بود. جالبیش برام اینجا بود که کیپاپ به وبلاگ هم راه پیدا کرده laugh همه جا اثری از ما هست. منم یه اکسوال یه آتیشه ام البته. ولی امان از دنیای کیدرامااا که بخشیی از زندگیم شده. بگذریم من فکر میکردم وبلاگ دیگه تو بورس نیست و زیاد کسی سمت وبلاگ نمیره اما با دیدن این وبلاگ ها و نظرات و دنبال کننده ها فهمیدم نخییر زهرا از دنیا عقبی که اصلا وبلاگ برای خودش یه فضای مجازی باحال حساب میشه.

من اولش که اومدم اصلا به فکر دیده شدن و این چیزا نیومده بودم. من فقط اومدم که برای خودم باشم اینجا. برام یه جای خلوتیه که میتونم توش عود روشن کنم، پامو دراز کنم، قهوه امو بخورم و با یه موسیقی لایت بنویسم. بجای تایم گذروندن تو اینستا اینجا برام خلوت امن تریه و امیدوارم بتونم اینجا دوستای خوبی پیدا کنم

  • ۲ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۱۱
  • زهرا میم

خیلیییی وقته دارم دائما یه پیام خاصیو به شکل های مختلف  از هستی دریافت میکنم. انگار کائنات دارن پرپر میزنن تا به گوشم برسوننش. من مثلا دارای فهم حالیمه ها ولی نمیدونم چرا دل به کار نمیدم :/ بابا تو که میدونی از زندگی چی میخوای هستی هم که داره باهات راه میاد این همه هم نشونه داره میده که بابا فلان فلان شده باید اینکارو کنی اینجوری باشی ... نمیدونم چرا آدم نمیشم و بصورت جدی در عمل پیادش نمیکنم. همینطور تو واحد اطلاعات ویژه بخش خودآگاه مغز ( همون نوار آبی رو دنبال کنی انتهای راهرو سمت چپ) سواره مونده. میدونم تا زمانی که تو این مساله در خودم تغییر ایجاد نکنم به هیج جا نمیرسم. قبل از اینکه هستی وحشی بشه و به تاوان بی محلی کردن بهش به جونم بیفته باید دست به کار شم.

بسم الله الرحمن الرحیم .

نیت میکنم 

بخاطر رضای خدا

و تعجیل فرج

قربه الی الله

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۳۲
  • زهرا میم

بین تمام اونا برخلاف انتظار فقط یکیشون حواسش بهم هست اونی که ازش دورترم. اونی که رشته دوستیمون یکم نازک تره.. انصافه؟ از دوست های خیلی خوبمههه بسیار بسیار دوست میدارمش. ولی چرا از کسایی که توقع داری هیچوقت چیزی نمیبینی؟ چرا نمیتونم به اون یه نفر خییلی نزدیک شم؟ یعنی به هم نزدیک شیم؟ چرا همو دوست داریم حواسمون بهم هست یرای هم ارزش و احترام قائلیم ولی اونجور که باید باشیم نیستیم :/

دنیا .. از خر شیطون میای پایین؟ مغزم داره از اینهمه فکر درباره روابطم با آدما درد می گیره. چرا یاد نمیگیرم بهشون فکر نکنم؟ در حقیقت فعلا دارم در انزوای خودم زندگی میکنم  ولی انگار اوناهم هستن. لعنتیا حضور زنده ای دارن از بس که تو این مغز واموندم ان.

99/6/22

 

لازم به ذکره هممون دختریما :|

  • ۱ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۸
  • زهرا میم

نمیدونم چرا دوباره چندروزه نمینویسم. میدونی اولش هدفم نوشتن کتاب بوداما الان اوضاع فرق کرده. من فقط میخوام که بنویسم. همین. عاشق نوشتنم. اصلا خیلی روح بخشه لعنتی. این روزا یکم برنامه های زندگیم کشسانیش از دستم دررفته. بیشتر بخاطر اینکه دور خودمو خیلی شلوغ کردم.گلدوزی یادمیگیرم ، 2تا کارآگاه ادبی ثبت نام کردم. زبان کره ای میخونم. یه عالمه صوتی دارم از استادهای عزیزم که باید گوش کنم. یه عالمه کتاب برای خوندن هم هست. هرروز مراقبه میکنم و باید حواسم باشه سطح انرژیمو بالا نگه دارم. راستی کلاس تند خوانی هم میرمindecision کلاس خط مجازی هم میرم که فقط یه جلسه اش مونده.کلاس رانندگی هم میرفتم که تموم شد و هم اکنون منتظر لحظه ملکوتی رسیدن گواهینامه ام.وبینار های زیادیو شرکت میکنم. کلاس فلسفه ی آنلاینی هم میرم+ کارهای خرده ریز و البته نوشتن و مدیریت این وبلاگ.

در کنار همه اینا داشتم برای ارشد هم میخوندم ولی برای اینکه فعلا یکم دو راهی برام بوجود اومده رهاش کردم تا به یه تصمیم قطعی برسم.

خلاصه اگر از پس همه اینا بربیام واقعا جای تحسین داره و تهش برای خودم یه جایزه میخرم :)

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۱
  • زهرا میم
طبقه بندی موضوعی