تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

تحت تعقیب ایگوهای ذهنش

در جهت به تحریر درآوردن خیال و ثبت روایت های زیستن گونه

سلام خوش آمدید

۲۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

یه گلی دارم که میان من و او گرداب شکفتن است
لای دفترمه
خودش نه ها عطرش💫
تازه بوی خود خودشم نیست
بوی علت فاعلیشه
هروقت که دفترمو باز میکنم عطرش پخش میشه تو وجودم... سبز میشم🌱
اون دونه هه که تو وجودم میخواد جوونه بزنه یهو چشماشو باز میکنه
یکم حرکات موزون میکنه که من زحمت بکشم بهش آب بدم بلکه جوونه بزنه... رشد کنه
اما..
خب..
ولی..
[امان ازاین ای کاش اما اگر ولی ها]
هردفعه که میرم سراغ گل
که دوباره عطرشو بپاشم تو دفترم مست اون بزمگاه میشم
ولی خواب میاد سراغم و من باز ،دوباره ،مثل همیشه ، مثل بقیه
میمیرم🥀
از آخرین باری که پیش گلم بودم یکم آب تو دستم مونده
واسه همین همش دارم این پا و اون پا میکنم
مراقبم وقتی راه میرم به کسی نخورم
حرف میزنم حواسم پرت نشه
اینور و اونور نگاه نکنم
که یکوقتی آب از دستم نریزه
میخوام روزی که دوباره رفتم پیش گلم از فرط خوشحالی نی نی های چشمم بلرزن
گلم نگاهم کنه برام لبخند بزنه
من ذوق کنم من بمیرم
من زنده شم
اما..
آخه..
ولی..
[امان ازاین ای کاش اما اگر ولی ها]

#زهرا_میم

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۴۲
  • زهرا میم

سلام. امروز 10شهریور 1399

و من اولین پست وبلاگ رو میزارم.

من همیشه عاشق نوشتن و مشتقاتش بودم. نویسندگی ،خاطره نویسی، روزنگاری و...

 اولین بار کلاس اول که بودم داستانی نوشتم و سرکلاس خواندم. بعدها فهمیدم معلمم فکر می کرده داستان ها را با کمک مادرم مینوشتم اما وقتی از مادرم پرسیده اصلا مادرم از چیزی خبر نداشته و این باعث تعجب معلمم شد که من در اون سن داستانی به آن خوبی نوشتم. این باعث شد مرا تشویق کند به نوشتن. به من دفترچه ای داد تا خاطراتم را در آن بنویسم و قرار شد اگر تا پایان سال آن را تمام کنم بهم جایزه ای بدهد. اما من توجهی نکردم و این کار رو انجام ندادم زیرا معنای آن را درک نمیکردم و برایم کار بیهوده ای بود. آن زمان از علاقه ی نهفته در وجودم هم خبر نداشتم. الان من 21 سالمه. و بالاخره بعد از تمام مشغله های درسی و گذراندن دوران نوجوانی و شکستن غول کنکور و با کمک همدم این روزهای همه ما قرنطینه، صدای نوای درونم را میشنوم که مرا فرامی خواند برای زیستن در میان واژه ها

این روزها نشانه های زیادی از هستی برای شروع کارم میبینم.. پدرم که با شناختی که از او دارم برایم بعید بود بهم بگوید تو باید نویسنده بشی، و با راهنمایی هایش میخواهد از من نویسنده بسازد و نظرات پر تکرار دیگران که تو چرا کتاب نمی نویسی. و در آخر چاپ کتاب یکی از دوستان نزدیکم. این یعنی هدف بمن خیلی نزدیکه و حالا نوبت منه که به هستی نشون بدم هشیار بودم و پیام هاشو رمزگشایی کردم.

چند وقتی بود به فکر بستری برای به اشتراک گذاشتن بودم و بهانه ای که مرا وادار کند به تمدد آن(به اینستاگرام روی نیاوردم به دلایل شخصی). تصادفا در وبیناری با موضوع نویسندگی ثبت نام کردم. هرآیینه هیچ چیز بی علت نیست. بحث حاکم در وبینار داشتن بستری مثل سایت یا وبلاگ بود. بعد از جست و جوها، بستر این وبلاگ رو انتخاب کردم نمیدانم اصلا قرار است مخاطبی داشته باشم یا نه ولی من ادامه میدم. ایمان دارم ندای درونم من رو به اون چیزی که باید میرسونه وگرنه هیچ وقت صدایم نمیکرد.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۱
  • زهرا میم
طبقه بندی موضوعی